سفرنامهها
دخمه زرتشتیان یزد، بنایی کهن و گویی راوی داستانی از دل تاریخ است، در جنوب شرقی شهر یزد و بر فراز تپه ای رسوبی در منطقه صفائیه خودنمایی می کند. این مجموعه شامل دو عمارت سنگی به نام های مانکجی هاتریا (منسوب به یک زرتشتی هندی الاصل) و گلستان است که دخمه مانکجی با قدمتی بیشتر، به دوران قبل از قاجار و دخمه گلستان به دوران قاجار تعلق دارد. گنبدهای مدور و معماری خاص این دخمه ها، گویی رازهای ناگفته ای را در دل خود نهفته دارند.
هوای تهران به شدت سرد و سوزناک است. شب قبل گویا برفی بر شهر تهران باریده و آلودگی این شهر پر از دود را زدوده است. تهران این روزها هنوز در شوک حادثه ساختمان پلاسکو در تب و تاب است و داغ آتش نشانان فداکار کشورمان بر قلب همه مردم ایران ماندگار شده است. هم فکرم درگیر سفر است و هم درگیر این حادثه در نوع خود عجیب و دلسوز.
تاریک هنگام به مرز خجند رسیدیم. پیش از ورود به داخل قرارگاه مرزی هیچ چراغ نبود و ما جمعی مسافر خسته و دلتنگ و ناکام، لنگ لنگان بار خود را کشیدیم و با ازبکستان و مرزبانان نامهربان آن وداع گفتیم. پاهایمان سنگین میرفتند زیرا دل در سمرقند وانهاده بودیم به آرزوی دیدارهای بیشتر که آیا میسر شود...
به ازبکستان وارد شدیم و نامهربانیها و درشت کرداریهای مرزبانان را به شوق پای نهادن در وادی شریف بخارا، شهر مدرسهها و مروارید قرون میانه، تاب آوردیم. ازبکان که خود را تورانی میدانند، برخوردهایی بس نامهربانانه و درشت در مرزها دارند. در مرز ورودی ازبکستان، جامهدانهایمان را وارسیدند، داروهایمان را با سیستم دارویی کشورشان تخمین زدند، عکسهایی را که در تلفن یا تابلتها داشتیم تماشا کردند، درباره عکسهای شخصی ما نظر دادند و ربات وار و بیاعتنا به خشم ما تا توانستند معطلمان کردند. خاطره عبور از مرزهای ازبکستان تلخترین بود در این سفر.
اگر امیر نصر سامانی، با شنیدن این قطعه زیبای رودکی، به گفته تذکره نویسان بی موزه بر اسب نوبتی جَست و به سوی بخارای شریف تاخت، من که باشم که چنین نکنم و شوق تاختن به سوی بخارا و درشتی های پرنیانی آموی قلبم را لبریز نسازد؟ اگر حضرت خواجه شیراز به خال هندوی ترک شیرازی خود سمرقند و بخارا را می بخشد، من که باشم که به دیدار این دو گوهر آسیای میانه نشتابم و چشم بر تابناکی آنان نیفکنم؟ حال که چنگیز مغول مرو مقدس را با خون دو میلیون زن و مرد دلاور ایرانی آبیاری کرده است، من که باشم که به زیارت این خاک خون چکان نروم و در برابر آوار های قلعه "قز قلعه" به زانو نیفتم؟ و اگر همه نیاکان باستانی من به آرزوی سودا در بازارهای خجند رنج راه دراز جاده ابریشم را به جان خریده اند، من که باشم که با شوق به سوی خجند نشسته بر لب سیحون به پرواز نیایم؟