سفرنامه پاکستان: قسمت سوم
اسکاردو: فرود بر آستانهٔ کوه‌ها

هواپیما در حرکتی نرم، حلقه‌وار بر فراز درّه‌های شمالی پاکستان چرخید و ناگهان، اسکاردو از پشت پنجره، آرام و درخشان، رخ نمود. خانه‌ها همچون تکه‌های کوچک یک پازل رنگین، بر دامنه‌ی کوه چسبیده بودند و کوچه‌ها، خط‌هایی نازک و درهم، آن‌ها را به هم می‌دوخت. آنچه در عمق درّه توجه را فوراً به خود جلب می‌کرد، رود ایندوس بود، این شریان حیاتی و تاریخی که چون اژدهایی نقره‌فام از میان کوه‌های عظیم هیمالیا راه خود را می‌گشود.

از این بالا، ایندوس تنها یک رود نبود؛ نگینی بود که تمام منظره را به هم پیوند می‌داد. این رود که با نام محلی "سند" نیز شناخته می‌شود، یکی از طولانی‌ترین رودهای آسیاست که از تبّت سرچشمه می‌گیرد و سرانجام به دریای عرب می‌ریزد. برای هزاران سال، تمدّن‌های کهن در حاشیه این رود شکوفا شده بودند و اکنون از فراز آسمان، گویی تاریخ و طبیعت را در یک قاب می‌دیدم. زمین همچون قالیچه‌ای بزرگ از قطعات سبز، قهوه‌ای و زرد در دو سوی این رود حیاتی گسترده شده بود. قلّه‌های بلند و سپیدپوش رشته‌کوه‌های قراقروم، چون نگهبانانی ابدی بر گرد این رود و شهر ایستاده بودند. آن‌ها نه هراس‌انگیز، که شکوهمند بودند؛ عظمتی آرام که آدمی را در برابر خود، هم کوچک و هم سرشار از احترام می‌کند. سایه‌های آبی بر دامنه‌های برفی‌شان، منظره را جدّی و متین می‌ساخت. این کوه‌ها بودند که منبع آب این رود افسانه‌ای محسوب می‌شدند.
پایین‌تر، درّه و باغ‌ها، لکه‌هایی منظم از سبزی و خاکی بودند که حیات خود را از همان آب ایندوس وام گرفته بودند. آدم‌ها در آن پایین، جانداری کوچک امّا پرتحرک به نظر می‌رسیدند؛ حرکت‌هایی که خود بخشی از این نقش‌و‌نگار همیشگی بودند. همه‌چیز ساده و در دسترس به نظر می‌آمد، در حالی که این رود خروشان در اعماق درّه، قدرت خفته طبیعت را یادآوری می‌کرد.
در کابین، صدای شاتر دوربین‌ها و همهمه‌ی مسافران، حکایت از شوقِ ثبت این لحظه داشت. امّا من در دل احساس کردم بخشی از این زیبایی را نباید فقط در قاب یک عکس حبس کرد؛ باید گذاشت در چشم و دل بنشیند. با باز شدن در، بوی تازه‌ی خاک و رطوبت، همراه با نسیمی که از سوی همان رود برمی‌خاست، استقبالی بی‌درنگ بود.

نزدیک شدن به باند، عمق نفس‌هایم را بیشتر کرد؛ نه از ترس، که از اشتیاق. فرودی نرم و چرخشی ماهرانه در میان کوه‌ها، آن نمایش تماشایی از بالا را به پایان برد و در همان لحظه حسی به من گفت که این تازه آغاز است؛ پرده‌ای کنار رفته و نمایش واقعی در انتظار است.
از پلکان هواپیما که پایین آمدم، اوّلین گام بر خاک اسکاردو، ترکیبی عجیب از هیجان و آرامش بود. هر گوشه از این شهر، نوید کشف رازی تازه را می‌داد و حالا دیگر آن رود افسانه‌ای نه از دور، که از نزدیک مرا به تماشای خود می‌خواند. برای لحظه‌ای ایستادم و به این منظره‌ی تازه نگریستم. با خود گفتم: حالا باید راه افتاد و دید که این رود ایندوس، این شاهد تاریخ، از نزدیک چه داستان‌هایی برای گفتن دارد. این قدم بعدی، آغاز کاوشی است—آهسته، کنجکاو و با دل‌هایی که آماده‌ی پذیرش زمزمه‌های جاری در آب‌های سند است.
وارد سالن فرودگاه شدم. سالن آن‌قدر جمع و جور بود که جمعیّت تمام فضا را پر کرده بود و هر صدای کوچک مثل موجی در فضا می‌پیچید. مسافران منتظر چمدان‌هایشان بودند و با نگاه‌های منتظر و تلفن‌هایی که عکس می‌گرفتند، هاله‌ای از هیجان و خستگی را با هم می‌ساختند. کوله‌پشتی را مرتب کردم و در حالی که آن را آرام به روی شانه‌ام سوار می‌کردم، از درب فرودگاه بیرون آمدم. در جلوی در، تاکسی‌ها ایستاده بودند؛ بعضی‌ها بوق می‌زدند، بعضی‌ها با دست اشاره می‌کردند و مسافران را صدا می‌زدند. از قبل می‌دانستم که فاصله‌ فرودگاه تا شهر حدود دوازده کیلومتر است. با این که تصمیم داشتم این مسیر را پیاده به سمت هتل بروم امّا خستگی باعث شد تصمیمم را عوض کرده و با یک تاکسی خود را به هتل برسانم. درست کنار ورودی فرودگاه ، مجسمه‌ای جلب توجه می‌کرد. قوچ وحشیِ مارکوپولو، با شاخ‌های حلقه‌زنِ باشکوه که سرش را بالا گرفته بود. شنیده‌ام که این قوچ نمادی از سختی‌پذیری و بلندپروازی کوهستان است؛ گونه‌ای بزرگ و مقاوم که شاخ‌هایش داستان باد و سنگ و سال‌ها را در خود نگه می‌دارد. به خاطر این که جهانگرد معروف ونیزی برای اوّلین بار در سفرنامه خود از آن نام برده بود، آن را مارکوپلو نام نهاده بودند. دیدن آن مجسمه در بدو ورود، انگار به من می‌گفت که اینجا سرزمینی است که زندگی در برابر طبیعت آموخته شده است.

در میان راننده‌های پر سروصدا با یک پسر جوان آرام و مؤدب آشنا شدم. مهدی نام داشت و صاحب ماشین پرادویی بود که تمیز و مرتب نشان می‌داد؛ برخلاف برخی راننده‌ها که قیمت‌های بالا می‌دادند، مهدی با لبخندی ملایم پیشنهادی کمتر ارائه داد. رفتار آرام و باوقارش فوری اعتماد ایجاد کرد و تصمیم گرفتم با او همراه شوم. در سفر یاد گرفته‌ام که گاهی آدم‌ها نه از روی ظاهر، که از نوع برخوردشان اعتماد را برایت می‌سازند و مهدی بی‌شک از آن‌ها بود.
به مهدی گفتم که نیاز دارم مقداری پول روپیه تهیه کنم. روپیه واحد پول پاکستان است و در زمانی که من به اسکاردو سفر کردم نرخ تبدیل ارز خارجی حدود ۲۷۵۰۰ روپیه برای هر صد دلار بود. جیب آدم که پر پول می‌شود، انگار یک لشگر یک نفره می‌شوی در مقابل همه مشکلات دنیا. شیشه‌های ماشین تصویر کوه‌ها و خانه‌های پراکنده را بازتاب می‌داد؛ جاده کم‌کم پیچید و شهر جلوتر آمد. مهدی آرام رانندگی می‌کرد و گهگاهی از جاده و مکان‌های مهم شهر برایم حرف می‌زد.
زمانی که رسیدیم به هتل، سرجمع بیش از بیست و چهار ساعت از حرکت من از مشهد گذشته بود. خستگی در استخوان‌هایم فرو رفته بود؛ امّا دیدن هتل تمیز و آرام حالا مثل رسیدن به مکانی امن عمل می‌کرد. اتاق را تحویل گرفتم؛ همه‌چیز مرتب و خوش‌سلیقه چیدمان شده بود. حیاط هتل خلوت و دلنشین بود: چمن‌هایی یک دست و نرم، چند میز و صندلی در وسط، و آلاچیقی کوچک کنار یکی از باغچه‌ها که نورِ عصر در آن بازی می‌کرد. چسبیده به درِ ورودی یک سوپرمارکت کوچک بود که همه‌ی چیزهای ضروری را داشت. همین نزدیکی حس خودکفایی به سفر می‌داد.

بعد از یک دوش آب گرم، گویی تمامِ راه و لرزش‌های جاده از تنم شسته شد؛ خوابِ عمیقی در چشمانم نشست و چند ساعتی را بدون وقفه خوابیدم. وقتی بیدار شدم، پنجره را باز کردم و نفسی کشیدم. هوای اسکاردو بی‌نهایت پاک بود، مثل اکسیژنِ خالصی که هر بازدمش جریان تازه‌ای به مغز می‌آورد. همان لحظه فهمیدم چرا این مکان را انتخاب کردم: نه فقط برای مناظر یا ماجراجویی، که برای همین هوای باز و حسِ زنده بودنِ دیگری که در هر نفس جاری است.
شب که شد، بیرون آمدم و در آلاچیق نشستم؛ نورهای شهر مثل ستاره‌هایی زمینی در دوردست چشمک می‌زدند. مهدی به خانه رفته بود امّا ماشینِ پرادویش در پارکینگ هتل بود. هنگام ورود به هتل با خیال آسوده، مهدی و پرادوی تمیزش را برای چند روز آینده به صورت دربست رزروکردم. قیمتش چنان مناسب بود که گویی موهبتی بود برای کاوش بی‌دغدغه‌ی این سرزمین. حالا دیگر نه تنها راننده‌ای مطمئن، بلکه راهنمایی داشتیم که با آرامشش مسیرها را می‌شناخت و با لبخندش اعتماد می‌آفرید. با این تصمیم، بار سفر بسته شد؛ از فردا هر مسیری که پیش رویمان باشد، با وسیله‌ای شخصی و همصحبتی خوش قول، آغازی خواهد بود برای دیدن اسکاردو از زاویه‌ای دیگر. این بار نه از پنجره هواپیما، که از دل جاده‌هایش، با توقفی در هر کوچه و شنیدن صدای زندگی از زبان کوهستان.

سفرنامه پاکستان - قسمت چهارم