پنجره اتاق هتل رو به شرق باز می شد، همان سو که نخستین پرتوهای خورشید با کوه‌های بلند و باشکوه اطراف اسکاردو دیدار می کرد. صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز خواب سنگین شب در چشمانم سنگینی می‌کرد. دسته پرده سنگین پارچه ای را در دست گرفتم و آن را به آرامی کنار زدم.
نفس در سینه ام حبس شد.
آن سوی شیشه، قلّه‌های سفیدپوش قراقروم، همچون غول‌های آرام و ابدی، در نور طلایی سحر غرق شده بودند. خورشید تازه از پشت کوهستان بالا می‌آمد. کوه‌ها آنقدر نزدیک به نظر می‌رسیدند که گویی می‌توانستم سرم را از پنجره بیرون ببرم وبرف‌ها را با نوک انگشتانم لمس کنم. هوای سرد و پاک صبحگاهی از لای درز پنجره به درون نفوذ می‌کرد و صورتم را نوازش می‌داد. صدای آرام جریان رودخانه سند از دوردست به گوش می‌رسید. بر روی شیشه پنجره، نقش و نگارهای یخی که حاصل شب سرد اسکاردو بودند، خودنمایی می‌کردند.
برای دقایق طولانی همانجا ایستادم، محو این شکوه و عظمت. تمام خستگی سفر دیروز و نگرانی‌های فردا، همه در برابری این منظره آرام بخش به فراموشی سپرده شد. گویی کوه‌ها با من سخن می‌گفتند و از ابدیّت و آرامش خود حکایت می‌کردند. دلم نمی‌خواست از پنجره دل بکنم. می‌خواستم این صحنه را برای همیشه در خاطرم حک کنم. این بیداری شگفت انگیز در اسکاردو، در آغوش کوه‌های بلند و باشکوه.
مهدی، در حیاط هتل منتظرم بود. مهدی قدّی حدود یک متر و هفتاد و پنج سانت، هیکلی لاغر و کشیده با چشمانی درشت و دماغی خوش فرم و ظریف داشت. محاسن کوتاه و خوش‌فرمش که خطی منظم بر صورتش نقش بسته بود، همراه با همان لبخند همیشگی که گویی پایانی برایش متصوّر نبود،
حیاط هتل، ترکیبی مسحورکننده از نظم و طبیعت بود. ویلایی بزرگ و نوساز، با معماری مدرن و پنجره‌های سرتاسری، در مرکز این فضای سبز قرار داشت که هوشمندانه طراحی شده بود تا همچون ادامه‌ای طبیعی از منظره اطراف به نظر برسد. درختان میوه، سایه‌هایی دل‌انگیز بر روی چمن‌های بی‌عیب و یکدست می‌انداختند. در گوشه‌ای دنج، یک آلاچیق چوبی وجود داشت که یک زوج انگلیسی در آن لم داده و در سکوت، چای صبحگاهی خود را می‌نوشیدند.
صبحانه‌ام را پشت میزی که در وسط چمن‌ها گذاشته شده بود، صرف کردم. میز درست در نقطه‌ای طلایی، زیر سایه‌ی درختان و مشرف به نمای کوه‌ها قرار داشت. تابش ملایم آفتاب از لابلای شاخه‌ها، روی میز و ظرف خوش‌منظره‌ی میوه و نان تازه نقاط نوری زیبا می‌آفرید. این فضا، با تلفیقی از راحتی مدرن و آرامش بکر طبیعت، صبحگاهی به‌یادماندنی را رقم می‌زد. همه چیز سرشار از طراوت و نشاطِ واپسین روزهای گرمای سال بود و این صبحگاه دل‌انگیز، نوید سفری فراموش نشدنی را می‌داد.
بعد از صرف صبحانه و شیرچای مخصوص پاکستانی‌ها، اسکاردو را به مقصد دریاچه شانگریلا ترک کردیم. جاده، رقصی پیچیده میان کوه‌های عظیم قراقروم بود. صخره‌های عظیم الجثّه، با رگه‌های برف بر شانه‌هایشان، همچون غول‌های خفته در اطراف جاده قد برافراشته بودند. دره‌های عمیق، پوشیده از درختان صنوبر و جنگل‌های انبوه زردآلو، در یک سمت، و رودخانه خروشان و یخ‌زده سند در سمت دیگر، مناظری خلق کرده بودند که نفس را در سینه حبس می‌کرد. مهدی با آرامش، در طول مسیر به توصیف تاریخ و جغرافیای منطقه می‌پرداخت. لحن مودبانه و متین او در صحبت کردن، حتی هنگام توصیف ساده‌ترین پدیده‌ها، به داستان‌هایش حال و هوایی افسانه‌وار می‌بخشید.
پس از حدود بیست دقیقه رانندگی در این مسیر خیره‌کننده، با عبور از میان گذرگاهی سرسبز، دریاچه شانگریلا ناگهان، همچون نگینی فیروزه‌ای درون صندوقچه‌ای از کوه و سبزه، هویدا شد. هوای پاک و خنک ارتفاعات، سطح آرام و بی‌دغدغه آب را نوازش می‌کرد. انعکاس آسمان آبی و ابرهای پنبه‌ای در آب‌های زلال دریاچه، صحنه‌ای تقریباً غیرواقعی و رویایی پدید آورده بود. این دریاچه که با نام دریاچه پایین کاچورا نیز شناخته می‌شود، در فاصله تقریبی ۲۲ کیلومتری از شهر اسکاردو و در ارتفاع حدود ۲۵۰۰ متری از سطح دریا قرار دارد. مساحت آن حدود ۱.۵ هکتار است و محیط اطرافش را باغ‌های میوه و تپه‌های سرسبز فرا گرفته‌اند. نام شانگریلا را از بهشت گمشده جیمز هیلتون وام گرفته‌اند.

در ادبیات جهان، نام «شانگریلا» با رمان معروف «افق گمشده» اثر جیمز هیلتون گره خورده است. این نویسنده انگلیسی در سال ۱۹۳۳ داستانی خلق کرد که در آن گروهی از مسافران غربی پس از سقوط هواپیما، خود را در دره ای دورافتاده در کوهستان های تبّتی کونلون می‌یابند. این مکان افسانه‌ای که ساکنانش عمری طولانی داشته و در جامعه‌ای آرمانی و بدور از آشوب‌های جهان خارج زندگی می‌کنند، به نمادی جهانی برای بهشتی پنهان تبدیل شد. پس از محبوبیت این اثر، نام شانگریلا چنان در اذهان جا گرفت که برای توصیف مکان‌های بکر و رویایی به کار رفت.در شمال پاکستان، منطقه اسکاردو با مناظر خیره کننده کوهستانی، درّه‌های سرسبز و آرامش کم نظیرش، تداعی کننده همان بهشت گمشده بود. به همین دلیل نام دریاچه شانگریلا بر این آبگیر فیروزه‌ای رنگ نهاده شد تا گردشگران حس کشف بهشتی پنهان را در سفر خود تجربه کنند. این نامگذاری هوشمندانه نه تنها یادآور اثر ماندگار هیلتون بود، بلکه بر جذابیت‌های این منطقه بکر می‌افزود.

مهدی توضیح داد که اینجا یکی از محبوب‌ترین مقاصد گردشگری در شمال پاکستان است و گردشگران برای قایق‌سواری بر آب‌های آرام و پیاده‌روی در مسیرهای اطراف آن به اینجا می‌آیند. او به هتل مجلل شانگریلا که در کنار دریاچه با معماری سنّتی و باغ‌های پلکانی بسیار زیبا خودنمایی می‌کرد، اشاره کرد و گفت هزینه اقامت در آن بسته به فصل بین ۱۵,۰۰۰ تا ۲۵,۰۰۰ روپیه متغیّر است، امّا در اسکاردو و اطراف، گزینه‌های مقرون‌به‌صرفه‌تری نیز وجود دارد. ما ساعتی را به قدم زدن در کنار دریاچه و لذّت بردن از دیدن قوهای سفید و منظره کوه‌های اطراف گذراندیم. اینجا تنها اوّلین ایستگاه ما در یک روز پرهیجان بود. همان‌طور که از دریاچه دور می‌شدیم، آرامش وصف‌ناپذیر این منطقه همچون هدیه‌ای گران‌قدر در وجودم جا خوش کرده بود.پس از وداع با نگین فیروزه‌ای، مهدی با همان لبخند همیشگی اشاره کرد: «حالا نوبت دیدن خواهر کوچک‌تر است؛ دریاچه کاچورا که برخی آن را بالاچا کاچورا هم می‌نامند.» مسیر حرکت ما به سمت این دریاچه، دیگر آن جاده اصلی نبود، بلکه گذری باریک و روستایی که در میان باغ‌های زردآلو و سیب و گردو پیچ می‌خورد. هوای معطر شده به بوی میوه‌های رسیده، همراه با صدای زنگوله گله‌ای گوسفند که از دور به گوش می‌رسید، فضایی سرشار از زندگی و سادگی روستایی را پیش روی ما گذاشته بود. ارتفاع کم‌کم بیشتر می‌شد و با هر پیچ جاده، نمایی گسترده‌تر از دره‌های اطراف خودنمایی می‌کرد.

پس از حدود بیست دقیقه رانندگی در این مسیر دل‌انگیز، دریاچه کاچورا در ارتفاعی بالاتر از شانگریلا، همچون قطعه‌ای از آسمان که در دل کوهستان فرود آمده باشد، پدیدار شد. این دریاچه که به "دریاچه بالا" (Upper Kachura Lake) نیز معروف است، در فاصله حدود ۳ کیلومتری از دریاچه شانگریلا و در ارتفاع تقریبی ۲۶۲۰ متری از سطح دریا قرار دارد. وسعت آن حدود ۲.۵ هکتار است و عمق بیشتری نسبت به شانگریلا دارد که رنگ آبش را به آبی‌تری متمایل کرده است.آرامش اینجا شکلی دیگر داشت. سکوت، تقریباً مطلق بود و تنها صدای وزش ملایم باد در میان برگ‌های درختان صنوبر و گاهی صدای پرندگان به گوش می‌رسید. بر خلاف شانگریلا که جنبه گردشگری پررنگ‌تری داشت، دریاچه کاچورا حال و هوایی بکرتر و دست‌نخورده‌تر داشت. آب آن آنقدر زلال بود که انعکاس ابرهای سفید و قلّه‌های پوشیده از درخت در آن، چنان دقیق و واضح بود که مرز بین واقعیت و تصویر را در هم می‌شکست.
غرش موتور قایق، سکوت باشکوه دریاچه کاچورا را شکست و من را به دل آب‌های فیروزه‌ای برد. برخلاف سکون محضی که از دور به نظر می‌رسید، سطح دریاچه با برخورد قایق، موج‌های کوچک و خروشانی ایجاد می‎کرد که مانند پارچه‌ای ابریشمی در باد می‌لرزیدند. سرعت قایق باعث می‌شد تا باد خنک کوهستان با شدت بیشتری به صورتم بوزد و منظره‌ی کوه‌های پوشیده از درختان صنوبر و صخره‌های عظیم، همچون یک تابلوی متحرّک از کنارم عبور کنند. در میانه‌ی این تجربه‌ی پرتحرّک، فریادهای شاد و هیجان‌انگیز مسافران زیپ‌لاین از بالای سرم گویی در رقابتی دوستانه با غرش موتور قایق ما بودند. در حاشیه‌ی دریاچه، چند کافه‌ی دنج با میز و صندلی‌های چوبی، فرصتی عالی هستند تا هم نفس‌ را تازه کرد و هم این منظره‌ی پرجنب‌وجوش و باشکوه را با چشمانی بازتر تماشا کرد.

مهدی توضیح داد: مردم محلی به این دریاچه احترام زیادی می‌گذارند و از آن بیشتر برای ماهیگیری و به عنوان منبع آبیاری استفاده می‌کنند. همین موضوع باعث شده بود که اینجا از شلوغی و هیاهوی گردشگری به دور باشد و طبیعتش را در آرامش کامل حفظ کند. ایستادن در کنار این دریاچه و نظاره کردن به آن آرامش بی‌کران، حس غریبی از تعلّق به طبیعت و گم کردن مرزهای زمان را به انسان می‌بخشید؛ گویی برای لحظاتی کوتاه، راز شانگریلای واقعی را در سکوت این دریاچه یافتم.پس از ساعتی استراحت در کنار دریاچه به سمت مقصد دیگر امروز حرکت کردیم. مهدی آرام ماشین را به سمت خلاف جاده‌ای که آمده بودیم حرکت داد. راه کم‌کم باریک و باریک‌تر شد و ما پا به درّه سوک گذاشتیم. در اینجا بود که گویی صحنه دوم از نمایش باشکوه قراقروم آغاز شد. آنچه پیش رویمان گسترده شد، ابعاد تازه‌ای از شکوه این سرزمین را نشان می‌داد؛ درّه‌ای ژرف و خشن با دیواره‌های سنگی بلند که رودخانه‌ای خروشان با آبی یخ‌زده، قرن‌ها مسیر خود را از میان صخره‌های عظیم گرانیتی تراشیده بود.
دیواره‌های سر به فلک کشیده درّه، با رنگ‌هایی از قهوه‌ای سیر تا نارنجی مایل به سرخ، زیر تابش خورشید می‌درخشیدند و چشم‌اندازی چنان بزرگ و حماسی پدید آورده بودند که نفس را در سینه حبس می‌کرد. هوای درّه، حتّی در میانه شهریور، تازه و خنک بود و آوای همیشگی رودخانه که گاه به خروشی مهیب تبدیل می‌شد، فضایی پر از ابهت و شکوه آفریده بود.
در میانه این همه عظمت خشن، زندگی به سختی امّا با پایداری ادامه داشت. درختان صنوبر و سرو کوهی به گونه‌ای شگفت‌انگیز از لابه‌لای شکاف سنگ‌ها روییده بودند و گله‌های بز کوهی با چالاکی حیرت‌انگیزی بر فراز شیب‌های تند و خطرناک در حرکت بودند. راه خاکی پیش رو، همانند ماری در کف درّه می‌خزید و ما را به ژرفای کوهستان و به سوی یخچال‌های دورافتاده و قلّه‌های دست‌نیافتنی رهنمون می‌شد که با شکل هرمی و پوشش برفی درخشان‌شان در دوردست خودنمایی می‌کردند. ایستادن در این درّه، به آدمی حس کوچک بودن در برابر عظمت آفرینش و در همان حال، احترامی ژرف برای مردمانی را می‌داد که در چنین سرزمین خشن و زیبایی، خانه ساخته‌اند.

در میانه راه و درست در کنار رودخانه خروشان درّه سوک، رستورانی چوبی و دنج توقفگاه ناهار ما شد. تراس رستوران در کنار آب‌های خروشان قرار داشت و من میزم را درست در کنار نرده ها انتخاب کردم تا همزمان با غذا خوردن، تماشاگر رقص خروشان آب بر روی سنگ های رودخانه باشم.مِهی که از سطح آب‌های خنک برمی‌خاست، هوای خنک درّه را مطبوع‌تر کرده بود. من از میان گزینه‌های مختلف، ماهی تازه رودخانه را انتخاب کردم. ماهی که در روغن محلّی و با ادویه‌های مخصوص کوهستان طبخ شده بود، بویی دل‌انگیز داشت. طعم لطیف و بی‌نظیر گوشت ماهی که با عطر دود و ادویه آمیخته شده بود، نه تنها غذای ظهر من بود، بلکه یکی از خالص‌ترین و به یادماندنی‌ترین طعم‌های سفرم به شمال پاکستان شد.
بعد از آن ناهار به یاد ماندنی در کنار رودخانه خروشان درّه سوک، مهدی با همان لبخند همیشگی گفت: حالا می‌خواهم تضاد شگفت‌انگیزی از طبیعت را به تو نشان دهم. به سمت شهر اسکاردو برگشتیم و از درّه زیبای سوک و سبزی درختان و صدای آب فاصله گرفتیم. بعد از حدود یک ساعت و نزدیک شدن به شهر اسکاردو، ناگهان گستره‌ای وسیع از تپه‌های ماسه‌ای طلایی رنگ، درست در میان حلقه‌ای از کوه‌های برف‌گیر، چون رویایی غیرواقعی در برابر چشمانم ظاهر شد. اینجا کویر سرد کاتپانا است؛ یکی از عجیب‌ترین و خارق‌العاده‌ترین پدیده‌های طبیعی جهان.
هوای خنک کوهستان با وزش باد بر روی این تپّه‌های ماسه‌ای، منظره‌ای سورئال خلق کرده. در یک سو، ریگ‌های نرم و طلایی که زیر نور آفتاب می‌درخشیدند و در سویی دیگر، قلّه‌های سفیدپوش قراقروم که نگهبان این بیابان منحصربه‌فرد هستند. قدم زدن بر روی این ماسه‌ها در هوای خنک شهریور، تجربه‌ای تکرارنشدنی است. باد ملایمی که بر صورت می‌خورد، تپّه‌های ماسه‌ای را به آرامی جابجا می‌کند و نقش‌و‌نگارهای موّاجی روی آنها ایجاد می‌شود. مهدی توضیح داد کویر سرد کاتپانا که با نام بیابان اسکاردو نیز شناخته می‌شود، در ارتفاعی حدود ۲۲۲۶ متری از سطح دریا قرار گرفته و آن را به یکی از مرتفع‌ترین بیابان‌های جهان تبدیل کرده است. این بیابان در نزدیکی شهر اسکاردو و در منطقه کاتپانا واقع شده و وسعتی حدود ۳۱۰۰ کیلومتر مربع را پوشش می‌دهد که بخشی از فلات وسیع‌تری در بالتستان محسوب می‌شود.

شکل‌گیری این کویر سرد حاصل فرآیندهای زمین‌شناسی و آب‌وهوایی ویژه‌ای است که مهم‌ترین آن فرسایش بادی است. بادهای شدید و مداوم طی هزاران سال، رسوبات و شن‌های ناشی از فرسایش کوه‌های اطراف را جابه‌جا کرده و در این ناحیه انباشته است. رودخانه سند و شاخه‌های آن نیز با حمل مقادیر عظیمی از شن و ماسه، منبع اصلی این رسوبات هستند. شرایط آب‌وهوایی خشک و سرد منطقه با بارش بسیار کم، امکان تشکیل و تثبیت این تپّه‌های ماسه‌ای را فراهم کرده است.ویژگی منحصربه‌فرد این منطقه، تضاد خارق‌العاده بین تپّه‌های ماسه‌ای طلایی و قلّه‌های پوشیده از برف کوه‌های قراقروم است که منظره‌ای سورئال و به‌یادماندنی خلق می‌کند. دمای هوا در این کویر دارای نوسانات شدید است به طوری که روزهای نسبتاً معتدل و آفتابی جای خود را به شب‌های بسیار سرد با یخبندان می‌دهد. از جمله فعّالیّت‌های گردشگری محبوب در این منطقه می‌توان به سافاری با شتر، جیپ‌سواری در بیابان، ساندبوردینگ و عکّاسی از غروب خورشید اشاره کرد که هر کدام تجربه‌ای بی‌نظیر از همزیستی طبیعت‌های به ظاهر متضاد را ارائه می‌دهند.
با نزدیک شدن غروب، خود را برای دیدار آخرین جاذبه امروز آماده کردم. قلعه تاریخی خارپچو.
مسیر رسیدن به قلعه، خود ماجراجویی کوچکی بود. باید حدود بیش از صد پله سنگی را بالا می‌رفتم که از دل کوه تراشیده شده بودند. مسیر اگرچه شیب تندی داشت، امّا آنقدرها هم سخت و غیرقابل عبور نبود. پلّه‌ها که تمام می‌شد، راه خاکی نسبتاً همواری در پیش بود که مستقیم به دروازه قلعه می‌رسید.
در ورودی قلعه، پیرمردی مهربان با چهره‌ای آفتاب‌سوخته و چشمانی از سر کنجکاوی روی یک صندلی چوبی نشسته بود. او با لبخندی خونگرم، بلیط ورودی را - که مبلغی ناچیز بود - گرفت و اجازه ورود داد. ورود به قلعه امّا به این سادگی نبود! درب اصلی قلعه کاملاً بسته بود و برای وارد شدن باید از یک پنجره مربعی شکل کوچک و کم‌ارتفاع که در کنار در قرار داشت، خود را به داخل می‌کشیدیم. این پنجره کوچک، همان دروازه ورود به دنیایی دیگر بود.

قلعه خارپچو که به "قلعه اسکاردو" نیز معروف است، بر فراز تپّه‌ای در مرکز شهر اسکاردو قرار گرفته و تاریخچه آن به قرن هشتم میلادی و دوران پادشاهی ماکپون برمی‌گردد. این قلعه در طول تاریخ شاهد حکمرانی سلسله‌های مختلفی از جمله ماکپون، پادشاهی بالتیستان و دوره حاکمیّت مغول‌ها بوده است. معماری قلعه ترکیبی از سبک‌های تبّتی و اسلامی را نشان می‌دهد و دیوارهای عظیم سنگی آن با ضخامتی قابل توجّه، هنوز هم استحکام و عظمت گذشته را فریاد می‌زنند.درون قلعه، حیاط‌های متعدد، اتاق‌های فرمانروایی، گذرگاه‌های مخفی و برج‌های دیده‌بانی وجود داشت که همگی گواهی بر اهمیّت استراتژیک این دژ در دوران گذشته بودند. ایستادن بر بالای بلندترین نقطه قلعه در ساعت غروب، منظره‌ای تماشایی از شهر اسکاردو، رودخانه سند و کوه‌های پیرامون را پیش چشمم می‌گشود. خورشید که پشت کوه‌های قراقروم پنهان می‌شد، آسمان را به تابلویی از رنگ‌های نارنجی و ارغوانی تبدیل می‌کرد و سایه‌های شب آرام آرام بر روی درّه اسکاردو می‌افتاد. این قلعه نه تنها یک بنای تاریخی، بلکه روایتگر زنده تاریخ پر فراز و نشیب منطقه بالتیستان است.

با پایان بازدید از قلعه تاریخی خارپچو، از مهدی خواستم که اجازه بدهد تا هتل را پیاده بروم. می‌خواستم کمی داخل شهر اسکاردو قدم بزنم. کمکم تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. از تپه پایین آمدم و قدم در خیابانهای اسکاردو گذاشتم که اینک با نور کم چراغهایش، حال وهوای دیگری داشت.هوای شب اسکاردو، سرد و پرستاره بود. از کنار مغازه‌های کوچکی که یکی یکی در حال بسته شدن بودند گذشتم. نور گرم آنها که به سنگ فرش خیابان می‌تابید و صدای مبهم فروشندگان که برای روز بعد آماده می‌شدند، فضایی صمیمی ایجاد کرده بود. کم‌کم از شلوغی مرکز شهر فاصله گرفتم و به سمت هتلم که در محلی آرامتر قرار داشت، حرکت کردم.
در مسیر بازگشت به هتل، چشمم به کلاهی پشمی و گرد در یک دکه کوچک افتاد که بافت و شکل آن بی‌درخت مرا به یاد کلاه به‌نام احمدشاه مسعود انداخت. این کلاه که به «پَکول» معروف است، پوشش سنّتی مردان مناطق شمال پاکستان همچون گیلگیت‑بالتستان و چترال به شمار می‌رود. فروشنده‌ جوان با رویی گشاده توضیح داد که این کلاه از پشم گرم گوسفند بافته شده و در سرمای کوهستان همچون عایقی مطمئن از سر محافظت می‌کند. وقتی آن را بر سرم گذاشتم، نه تنها گرمای نرمش را بر پیشانی‌ام حس کردم، بلکه گویی بخشی از فرهنگ و روایت مردمان سخت‌کوش این دیار را به همراه بردم.
با رسیدن به هتل، آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفت. درختان تزئینی حیاط هتل با نورپردازی ملایمی روشن شده بودند. سکوت مطبوعی بر فضای اطراف حاکم بود و گاه و بی‌گاه صدای پارس سگ همسایه حس و حال ناب فضای اقامتگاه را دوچندان می‌کرد.
با رسیدن به اتاق هتل، اوّلین کاری که کردم گذاشتن کلاه پکول تازه‌ خریداری شده بر روی میز کنار تخت بود، گویی می‌خواستم خاطره امروز را تا صبح همراه خود نگه دارم. سپس مستقیماً به سوی حمام رفتم. وقتی شیر آب گرم را باز کردم، بخار آرام آرام فضای کوچک حمام را پر کرد و اوّلین قطره‌های آب گرم که بر پشت و شانه‌های خسته‌ام فرود آمد، گویی تمام خستگی یک روز پرماجرا را از تنم شست. روزی که از دریاچه شانگریلا تا قلعه تاریخی خارپچو و بیابان سرد کاتپانا ادامه پیدا کرد.
بیرون آمدن از حمام و پیچیدن در لباس‌های نرم و تمیز، حس رهایی و آرامش عمیقی به همراه داشت. وقتی روی تخت دراز کشیدم، صدای آرام بادی که از لای پنجره به داخل می‌وزید، مانند لالاییی بود برای پایان بخشیدن به امروزی که از هر جهت کامل و به یادماندنی بود. پیش از آن که چشمانم را ببندم، آخرین تصویری که در ذهنم مرور کردم، مناظر خارق‌العاده‌ای بود که در طول این روز دیده بودم و لبخند رضایتی بر لبانم نشست. فردا روز دیگری در انتظار بود...

سفرنامه پاکستان - قسمت پنجم