آن سوی شیشه، قلّه های سفیدپوش قراقروم، همچون غولهای آرام و ابدی، در نور طلایی سحر غرق شده بودند. خورشید تازه از پشت کوهستان بالا میآمد. کوهها آنقدر نزدیک به نظر میرسیدند که گویی میتوانستم سرم را از پنجره بیرون ببرم وبرفها را با نوک انگشتانم لمس کنم. هوای سرد و پاک صبحگاهی از لای درز پنجره به درون نفوذ میکرد و صورتم را نوازش میداد. صدای آرام جریان رودخانه سند از دوردست به گوش میرسید. بر روی شیشه پنجره، نقش و نگارهای یخی که حاصل شب سرد اسکاردو بودند، خودنمایی میکردند.
هواپیما در حرکتی نرم، حلقهوار بر فراز درّههای شمالی پاکستان چرخید و ناگهان، اسکاردو از پشت پنجره، آرام و درخشان، رخ نمود. خانهها همچون تکههای کوچک یک پازل رنگین، بر دامنهی کوه چسبیده بودند و کوچهها، خطهایی نازک و درهم، آنها را به هم میدوخت. آنچه در عمق درّه توجه را فوراً به خود جلب میکرد، رود ایندوس بود، این شریان حیاتی و تاریخی که چون اژدهایی نقرهفام از میان کوههای عظیم هیمالیا راه خود را میگشود.
با پروازِ «سلام ایر» از مسقط به سمت اسلامآباد در راه بودم. هواپیما آرام در آسمانِ عمان پیش میرفت و من در حالی که هنوز در فکرِ تجربههای تازهام در عمان بودم، خودم را برای قدم بعدی سفر آماده میکردم. پذیرایی مسافران رو تیم پروازیِ سلام ایر انجام میداد. بلیط من در کلاس پروازی لایت قرار میگرفت. وقتی صحبت از کلاس پرواز لایت میشود، در واقع شما ارزانترین گزینه ممکن را انتخاب کردهاید که در ازای آن با محدودیتهای زیادی روبرو خواهید بود. در این کلاس معمولاً فقط یک بار دستی سبک مجاز دارید و امکان استرداد بلیط، تغییر پرواز یا حتی انتخاب صندلی برای شما وجود ندارد. این گزینه بیشتر مناسب مسافرینی است که برنامه سفرشان کاملاً قطعی است، به حداقل بار نیاز دارند و بودجه محدودی در اختیار دارند.
پروازم از مشهد به مسقط به پایان رسید و وقتی هواپیما در فرودگاه بینالمللی مسقط فرود آمد، برای اولین بار پایم به خاک عمان گذاشت. اولین تصویری که از این شهر دیدم، منظرهای بود که در آن ساختمانهای پراکنده و کمرنگ در میان کوهها و تپههای خشک جا گرفته بودند. این تصویر، برخلاف شلوغی و تراکم مشهد، حس آرامشبخش و عجیبی به من داد.
همانطور که خودرو از شلوغی زاگرب فاصله میگرفت، پنجره را پایین کشیدم تا بگذارم نسیم تازه صبحگاهی صورتم را نوازش کند. جاده به سوی اسلاوونی مانند روبانی سبز و نرم پیش چشمانم پیچ و تاب میخورد. در ایستگاه اتوبوس، زنی میانسال با لباس محلّی ساده امّا زیبا سوار شد و در کنارم نشست. چشمانش چون دو چشمه زلال، مهربان و کنجکاو بود. وقتی فهمید قصد دیدن اسلاوونی را دارم، چهرهاش از شوق درخشید.
با دل پر از هیاهوی شهر زاگرب، رهسپار شمال شدم. گویی تنها چند چرخش چرخ خودرو کافی بود تا از آن انرژی پرشور و نشانههای فرهنگی آشنا فاصله بگیرم و به سرزمینی پا بگذارم که همچون نقاشی آبرنگیِ محو شده در گوشهای از نقشه، منتظر کشف شدن بود. نامش را "مِجیموریه" گذاشته بودند؛ گنجینهای آرام که بین دو رود دراوا و مورا، خود را پنهان کرده بود.
بیست سال پیش برنامهریزی برای سفری زمینی با عنوان "سفر جاده ابریشم" را آغاز کردم. بنا داشتم مسیر شهر مشهد تا شهر دوشنبه را به صورت زمینی طی کنم. با همراهی تعدادی از دوستان همدل و همراه، سفر جذاب و بینظیر جاده ابریشم برگزار شد. در آن سالها سفر به کشورهای ترکمنستان و ازبکستان و تاجیکستان مرسوم نبود. هیچ اطلاعاتی درباره این مسیر جذاب وجود نداشت. نه کتابی بود و نه فضای مجازی و وبسایت برای کسب و دریافت اطلاعات معتبر درباره این سه کشور. وقتی برای اوّلین بار وارد شهر عشقآباد پایتخت کشور ترکمنستان شدم با شهری سرد و بیروح مواجه شدم. شهری با ساختمانهای سفید و خیابانهای عریض و طویل که به ندرت ماشینی در آن تردد میکرد. بدون داشتن اطلاعاتی جدی در خصوص مسیر سفر، دل به جاده زده و اوّلین سفر زمینی جاده ابریشم را آغاز کردم.
با توقف اتوبوس در مقابل فرش سبزرنگِ زمین بیسکمپ، گویی اورست با تمام شکوه و عظمتش به استقبالم آمده است. چومولونگما (الهه مادر زمین) آنجا ایستاده، با یخچالهایی که گویی آسمان را میخراشد. قدم به بیرون میگذارم و باد سردی که از سوی قلّه میوزد، صورتم را میسوزاند، امّا هیجان، گرمای بیپایانی در وجودم میدمد. به سوی کمپ حرکت میکنم؛ سیاهچادرهایی که همانند اقامتگاههای عشایر تبّتی به نظر میرسند. داخل سیاه چادر میشوم و بر خلاف انتظار میبینم که جهان درونشان با بیرون کاملاً متفاوت است.
صبح در شیگاتسه از خواب بیدار میشوم. هوایی که نفس میکشم پاک و خنک است، انگار جهان را بارانی تازه شسته و روح کوهستان در آن جریان دارد. پنجره را که باز میکنم، نسیمِ سوزناکِ هیمالیا گونهای از بیداری را به من هدیه میدهد. هنوز ردِ قطرههای باران روی شیشه مانده، مثل یادگاری از شب گذشته. صبحانهام ساده است: نانِ تُبتانیِ گرم، کرهی یاک، و چایِ کرهای که دودِ آن در هوای سحرگاهی پیچ میخورد. زیر پایم زمین هنوز نمناک است، امّا آسمان کمکم رنگِ آبیِ ژرفِ فلات را به خود میگیرد. ماشین را روشن میکنم و جادهی G318 پیش رویم باز میشود، همان مسیری که هزاران رهروِ دیگر را به سوی چومولونگما (مادرِ کوهستانها) برده است.
امروز چشمانم را در هتل زیبای شیگاتسه باز میکنم. شهری که نفسهایش با اورست گره خورده و در ارتفاعی نزدیک به آسمان، زندگی میکند. هوای خنک صبحگاهی با رطوبت بارانِ نمنم درآمیخته و صورتم را نوازش میدهد. قطرههای باران روی شیشه، مثل مرواریدهای رقصان میلغزند و کوههای دوردست را در پردهای ابریشمی از مه پنهان میکنند. انگار طبیعت خودش دارد تابلویی زنده میکشد و من اوّلین بینندهاش هستم.
بیش از 20 سال است که سفرهایی با عنوان "سفرهای گروهی جاده ابریشم" از مبدا ایران برگزار میکنیم. سفرهایی به مقصد کشورهای ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان، برای بازدید از شهرهای تاریخی سمرقند، بخارا و خیوه.