با پروازِ «سلام ایر» از مسقط به سمت اسلامآباد در راه بودم. هواپیما آرام در آسمانِ عمان پیش میرفت و من در حالی که هنوز در فکرِ تجربههای تازهام در عمان بودم، خودم را برای قدم بعدی سفر آماده میکردم. پذیرایی مسافران رو تیم پروازیِ سلام ایر انجام میداد. بلیط من در کلاس پروازی لایت قرار میگرفت. وقتی صحبت از کلاس پرواز لایت میشود، در واقع شما ارزانترین گزینه ممکن را انتخاب کردهاید که در ازای آن با محدودیتهای زیادی روبرو خواهید بود. در این کلاس معمولاً فقط یک بار دستی سبک مجاز دارید و امکان استرداد بلیط، تغییر پرواز یا حتی انتخاب صندلی برای شما وجود ندارد. این گزینه بیشتر مناسب مسافرینی است که برنامه سفرشان کاملاً قطعی است، به حداقل بار نیاز دارند و بودجه محدودی در اختیار دارند.
پروازم از مشهد به مسقط به پایان رسید و وقتی هواپیما در فرودگاه بینالمللی مسقط فرود آمد، برای اولین بار پایم به خاک عمان گذاشت. اولین تصویری که از این شهر دیدم، منظرهای بود که در آن ساختمانهای پراکنده و کمرنگ در میان کوهها و تپههای خشک جا گرفته بودند. این تصویر، برخلاف شلوغی و تراکم مشهد، حس آرامشبخش و عجیبی به من داد.
با توقف اتوبوس در مقابل فرش سبزرنگِ زمین بیسکمپ، گویی اورست با تمام شکوه و عظمتش به استقبالم آمده است. چومولونگما (الهه مادر زمین) آنجا ایستاده، با یخچالهایی که گویی آسمان را میخراشد. قدم به بیرون میگذارم و باد سردی که از سوی قلّه میوزد، صورتم را میسوزاند، امّا هیجان، گرمای بیپایانی در وجودم میدمد. به سوی کمپ حرکت میکنم؛ سیاهچادرهایی که همانند اقامتگاههای عشایر تبّتی به نظر میرسند. داخل سیاه چادر میشوم و بر خلاف انتظار میبینم که جهان درونشان با بیرون کاملاً متفاوت است.
صبح در شیگاتسه از خواب بیدار میشوم. هوایی که نفس میکشم پاک و خنک است، انگار جهان را بارانی تازه شسته و روح کوهستان در آن جریان دارد. پنجره را که باز میکنم، نسیمِ سوزناکِ هیمالیا گونهای از بیداری را به من هدیه میدهد. هنوز ردِ قطرههای باران روی شیشه مانده، مثل یادگاری از شب گذشته. صبحانهام ساده است: نانِ تُبتانیِ گرم، کرهی یاک، و چایِ کرهای که دودِ آن در هوای سحرگاهی پیچ میخورد. زیر پایم زمین هنوز نمناک است، امّا آسمان کمکم رنگِ آبیِ ژرفِ فلات را به خود میگیرد. ماشین را روشن میکنم و جادهی G318 پیش رویم باز میشود، همان مسیری که هزاران رهروِ دیگر را به سوی چومولونگما (مادرِ کوهستانها) برده است.
امروز چشمانم را در هتل زیبای شیگاتسه باز میکنم. شهری که نفسهایش با اورست گره خورده و در ارتفاعی نزدیک به آسمان، زندگی میکند. هوای خنک صبحگاهی با رطوبت بارانِ نمنم درآمیخته و صورتم را نوازش میدهد. قطرههای باران روی شیشه، مثل مرواریدهای رقصان میلغزند و کوههای دوردست را در پردهای ابریشمی از مه پنهان میکنند. انگار طبیعت خودش دارد تابلویی زنده میکشد و من اوّلین بینندهاش هستم.
پس از تجربههای بهیادماندنی در دریاچه یامدروک، یخچال کارولا و دریاچه مانلا، به شهر تاریخی گیانتسه رسیدیم. شهری که گویی در میان دشتی وسیع، زیر سایه قلعه مستحکم دزونگ قد برافراشته است. گیانتسه با ارتفاعی نزدیک به ۴۰۰۰ متر، سوّمین شهر بزرگ تبّت محسوب میشود و صومعه پالچو با چرخهای دعای رنگارنگش، از دور خودنمایی میکرد. در یکی از رستورانهای حلال شهر توقف کردیم و با چشیدن طعم توکپا (نودل تبّتی) و چای کرهای گرم، خستگی راه را از تن به در کردیم. هوا رو به خنکی میرفت که دوباره به جاده افسانهای G318 پیوستیم. مسیر از اینجا به بعد، با دشتهای گستردهای که گاه به گاه با دیرهای تبّتی و روستاهای سنتی پوشیده میشد، حال و هوایی متفاوت داشت.
پشت سر گذاشتنِ دریاچهی یامدروک سخت است، امّا جاده مرا به سوی افقهای تازه میکشاند. کمکم، ارتفاع جاده بیشتر میشود و هوای رقیقتر، نفسها را کوتاهتر میکند. کوههایی که تا دیروز در دوردست بودند، حالا آنقدر نزدیکاند که گویی میتوانم صخرههایشان را لمس کنم. اینجا، زمین به آسمان نزدیکتر است و من، در میانهٔ این دو، احساس میکنم گمشدهای میانِ ابدیتها هستم.
خداحافظی با لهاسا... این شهری که چند روزی میزبانم بود، با آن هوای پاک و آسمان آبیاش، حالا دیگر وقتِ وداع است. نشستهام روی صندلیِ چوبیِ یک چایخانهی سنّتی و آخرین جرعههای چایِ شیرینِ تبّتی را مزه میکنم و به رفتوآمدِ مردم نگاه میکنم. زندگی اینجا جریان دارد، آرام و بیوقفه، گویی هیچ کس نمیداند دلم برای این خیابانهای پر از جنبوجوش چقدر تنگ خواهد شد.
صبح زود با طلوع آفتاب به دیدار معبد جوخانگ رفتم، قدیمیترین و مقدسترین معبد لهاسا که زائران تبتی با چرخهای دعا در دست، دور آن طواف میکردند. فضای پر از عطر چراغهای کرهای و صدای زمزمه مانتراها مرا به دنیایی دیگر برد. پس از چند ساعت گشتوگذار در اطراف معبد، تصمیم گرفتم برای صرف ناهار یک رستوران با غذای حلال پیدا کنم. آرم حلال بر بسیاری از رستورانها در شهر لهاسا دیده میشود. رستوران کوچکی در قلب لهاسا که متعلق به یکی از مسلمانان این شهر بود نظرم را جلب کرد.
امروز صبح با قلبی لبریز از اشتیاق از هتل خارج شدم. پس از بازدیدهای به یاد ماندنی از کاخ پوتالا، صومعه دری پونگ و معبد سرا، امروز نوبت به زیارت مقدسترین معبد تبت، معبد برخار رسیده بود. خیابانهای اطراف معبد حال و هوایی منحصر به فرد داشتند، آمیختهای از تقدّس و زندگی روزمره تبّتیها.
بیش از 20 سال است که سفرهایی با عنوان "سفرهای گروهی جاده ابریشم" از مبدا ایران برگزار میکنیم. سفرهایی به مقصد کشورهای ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان، برای بازدید از شهرهای تاریخی سمرقند، بخارا و خیوه.