با دل پر از هیاهوی شهر زاگرب، رهسپار شمال شدم. گویی تنها چند چرخش چرخ خودرو کافی بود تا از آن انرژی پرشور و نشانههای فرهنگی آشنا فاصله بگیرم و به سرزمینی پا بگذارم که همچون نقاشی آبرنگیِ محو شده در گوشهای از نقشه، منتظر کشف شدن بود. نامش را "مِدیموریه" گذاشته بودند؛ گنجینهای آرام که بین دو رود دراوا و مورا، خود را پنهان کرده بود.
اینجا، گویی زمان آرامتر نفس میکشد. دشتهای سرسبز با تاکستانهای سربرآورده از خاک حاصلخیز، همچون موجی سبز به چشم میآمدند که تا خط افق ادامه داشت. میگفتند مردم این دیار، گوشه کوچک دنیای خود را به باغی تماشایی بدل کردهاند و حالا با چشمان خود میدیدم که چگونه در هماهنگی با طبیعت و با آغوشی باز برای مهمانانشان زندگی میکنند. این فلسفه زندگی را در هر وعده غذا میشد چشید.
در کشاورزی بیودینامیکِ خود، که به چرخههای طبیعی و حتی فرآیندهای کیهانی احترام میگذاشت، راز سلامتی و طعم بینظیر خوراکیهایشان نهفته بود. طعم گوشت دودی تیبلیکا، گرمای سوپ پرهتپنا، و شیرینی بیریای مَجیمورسکا گیبانیتسا، هرکدام داستانی از گذشتگان را روایت میکرد. حتی یک لیوان آب سیب تازه، گویی عصاره این خاک و خورشید بود و طعمی در کامم میگذاشت که هرگز فراموشش نخواهم کرد.امّا آنچه بیش از همه روح مرا نوازش میداد، زنده بودن سنّتها بود. گویی گذشته و حال نه در تقابل، که در آغوش یکدیگر آرام گرفتهاند. در نِدِلیشچه، ضربههای چکش آهنگران، همان ریتم چندصدساله را داشت. زنان با لبخند، از پوست ذرّت سبد میبافتند و در سِوِتی مارتین ناموری، قرقرههای چوبی ملیلهدوزان، نقشهایی به ظرافت دانههای شبنم بر پارچه میآفریدند. کنار رود مورا، آسیابان هنوز ذرّت را با آرامش دیرین آرد میکرد و کشاورزان، غلّات را با دست میکوبیدند. و باورکردنی نبود که هنوز کسانی در جریانهای طلایی رود دراوا، به دنبال گنجی گمشده میگشتند. اینجا موزهای زنده و نفسکش بود.
در میان این همه آرامش، زندگی جریان داشت. به من گفتند که مدیموریه در هر فصلی، نوایی تازه دارد. اگر بهار میآمدم، قدرت رود مورا را میدیدم که آسیاب قدیمی را به حرکت درمیآورد و اگر تابستان، میتوانستنم در جشن پورسیونکولویو در چاکووتس غرق شادی شوم یا در جنگلهای برِزیه، نوای فستیوال موسیقی الکترونیک فارِستلند را بشنوم. حتی میشد در پرلوگ، سوار بالون هوای گرم شد و این سرزمین سبز را از آسمان تماشا کرد. من امّا پاییز را انتخاب کرده بودم، زمانی که تاکستانها پس از برداشت محصول، زیر نور طلایی خورشید عصرگاهی، همچون تکّههایی از بهشت میدرخشیدند. بر فراز تپّهای به نام مادِِرکین بِرگ ایستاده بودم، جایی که چشماندازش تاکستانها و دشتها را در آغوش میگرفت.
![]() | ![]() |
![]() | ![]() |
![]() | ![]() |
لیوانی از شراب راین ریزلینگ در دستم بود و با خود میاندیشیدم که گاهی بزرگترین گنجها، در سادهترین لذّتها نهفته است؛ در طعم شراب، در نسیم خنک و در آرامشی که تمام وجودت را فرا میگیرد.هنگام خداحافظی، میدانستم این تنها یک بازدید نیست. مدیموریه با تاکستانهای طلایی، مردمان مهربان، صنایعدستی جاندار و طعمهای به یادماندنیاش، قسمتی از روح من شده بود. مطمئنم که هرکس این سرزمین آرام را ترک کند، دلش برای بازگشت تنگ خواهد شد، همانگونه که دل من هم اکنون نیز هوای آن را دارد.
جواد عابد خراسانی











دیدگاه خود را بنویسید