همانطور که خودرو از شلوغی زاگرب فاصله می‌گرفت، پنجره را پایین کشیدم تا بگذارم نسیم تازه صبحگاهی صورتم را نوازش کند. جاده به سوی اسلاوونی مانند روبانی سبز و نرم پیش چشمانم پیچ و تاب می‌خورد. در ایستگاه اتوبوس، زنی میانسال با لباس محلّی ساده امّا زیبا سوار شد و در کنارم نشست. چشمانش چون دو چشمه زلال، مهربان و کنجکاو بود. وقتی فهمید قصد دیدن اسلاوونی را دارم، چهره‌اش از شوق درخشید.

من الئونا هستم، از مردم لیِلیه گوریانی، گفت و دستش را جلو آورد. من هم به رسم احترام دستش را به گرمی فشردم. پرسیدم لیِلیه؟ الئونا با افتخار پاسخ داد: ما نگهبانان رقص و آیینی هستیم که قرن‌هاست در خونمان جریان دارد. مانند رود دراوا که همیشه در حرکت است، ما نیز سنّت‌هایمان را زنده نگه داشته‌ایم.
از او درباره تفاوت اسلاوونی با زاگرب پرسیدم. آهی کشید و گفت: زاگرب مانند جوان پرجنب‌وجوشی است که همیشه عجله دارد، اما اسلاوونی چون پیرزمین خردمندی است که در سکوت، داستان‌های کهن را زمزمه می‌کند."

وقتی از منظره پنجره صحبت کردم که کم‌کم از دشت‌های طلایی گندم و گل‌های آفتاب‌گردان و تاکستان‌های بی‌پایان پر می‌شد، الئونا با شور خاصی گفت: این خاک حاصلخیز نه تنها شراب‌های درجه یک به ما می‌دهد، بلکه روحیه مهمان‌نوازی را در وجودمان ریشه دوانده. مطمئنم طعم فیش پاپریکاش، خورش ماهی با پاپریکای قرمز، تا همیشه در خاطرت خواهد ماند.

ناگهان صدای آهنگی از بلندگوی اتوبوس پیچید. الئونا تبسمی کرد و گفت: این صدای تامبوریتسا است، سازی که روح اسلاوونی در آن جریان دارد. و اگر خوش‌شانس باشی، در جشنواره دژاکوواچکی وزوی، ترانه‌های شوخ بچاراتس را خواهی شنید که هوا را از شادی لبریز می‌کند.همینطور که به شهر اوسیِک نزدیک می‌شدیم، الئونا به رود دراوا اشاره کرد که مانند مادری مهربان، این شهر را در آغوش کشیده و به ما یادآوری می‌کند که زندگی را با عجله سپری نکنیم. سپس با چشمانی درخشان ادامه داد: بهار که بیایی، سبزی این دشت‌ها چشمانت را نوازش می‌دهد و پاییز که از راه برسد، طلایی و سرخ این سرزمین تو را به وجد خواهد آورد. امّا زیبایی واقعی اسلاوونی در مردمش است که همیشه با آغوش باز منتظرت هستند.

وقتی اتوبوس به مقصد رسید، الئونا در حالی که دستانم را در دستان گرمش گرفته بود، گفت: بدان که اسلاوونی تنها یک مقصد سفر نیست، تجربه‌ای است که در قلبت جاودانه می‌شود. و همینطور که او را در میان جمعیت گم می‌کردم، می‌دانستم که راست می‌گفت. اسلاوونی با آواز تامبوریتسا، طعم فیش پاپریکاش، و مهمتر از همه، با گرمی مردمانش، برای همیشه در خاطرم حک خواهد شد. و مطمئنم، راه بازگشتم به این سرزمین را بارها و بارها خواهم یافت.

جواد عابد خراسانی