سفرنامه پاکستان: قسمت دوم
سفر از مسقط به اسلامآباد: از آسمان عمان تا بهشت پاکستان
با پروازِ «سلام ایر» از مسقط به سمت اسلامآباد در راه بودم. هواپیما آرام در آسمانِ عمان پیش میرفت و من در حالی که هنوز در فکرِ تجربههای تازهام در عمان بودم، خودم را برای قدم بعدی سفر آماده میکردم. پذیرایی مسافران رو تیم پروازیِ سلام ایر انجام میداد. بلیط من در کلاس پروازی لایت قرار میگرفت. وقتی صحبت از کلاس پرواز لایت میشود، در واقع شما ارزانترین گزینه ممکن را انتخاب کردهاید که در ازای آن با محدودیتهای زیادی روبرو خواهید بود. در این کلاس معمولاً فقط یک بار دستی سبک مجاز دارید و امکان استرداد بلیط، تغییر پرواز یا حتی انتخاب صندلی برای شما وجود ندارد. این گزینه بیشتر مناسب مسافرینی است که برنامه سفرشان کاملاً قطعی است، به حداقل بار نیاز دارند و بودجه محدودی در اختیار دارند.
در مقابل، کلاسهای بالاتر مانند اکونومی استاندارد، پریمیوم اکونومی و بیزینس، امکانات بسیار کاملتری ارائه میدهند. با انتخاب این کلاسها، نه تنها میتوانید بار بیشتری همراه ببرید، بلکه امکان کنسلی یا تغییر پرواز، انتخاب صندلی از قبل، اولویت در سوار و پیاده شدن، و در کلاسهای بالاتر حتی دسترسی به لانژ فرودگاه و پذیرایی با کیفیتتر را نیز خواهید داشت. البته طبیعی است که هرچه امکانات و انعطافپذیری بیشتر باشد، هزینه بلیط نیز بالاتر خواهد رفت.
پرواز حدود دو ساعت طول کشید. از پنجرهی هواپیما که نگاه میکنم، اسلامآباد زیر پاهایم گسترده شده؛ گویی تابلویی زنده است که خداوند با قلموی سبز و آبی کشیده است. ساختمانهای مدرن و مرتب، میان انبوه درختان پنهان شدهاند و خیابانهای صاف و پهن، همچون رگهایی هستند که زندگی را در پیکر این شهر جاری میکنند. کوههای مارگالا، با ابهت و شکوه، مانند نگهبانانی قدیمی، شهر را در آغوش گرفتهاند و قلههایشان را تا ابرها بالا بردهاند.هوا چنان پاک و شفاف است که میتوانی نفس کشیدن شهر را حس کنی؛ نفسهای عمیق و آرامی که از سبزی پارکها و باغهایش برمیخیزد و با نسیم خنک کوهستان درمیآمیزد.

در این ارتفاع، گویی اسلامآباد نه یک شهر، بلکه بهشتی کوچک بر روی زمین است؛ جایی که آرامش در هر گوشهاش جاریست و زمان به آهستگی و نرمی میگذرد. اینجا پایتخت پاکستان است؛ شهری که در آغوش طبیعت متولد شد و با آن یکی شده.اسلامآباد، پایتخت پاکستان، در دهه ۶۰ میلادی جایگزین کراچی شد و با برنامهریزی دقیق، تو منطقهای سرسبز و کوهستانی ساخته شد. امروز این شهر نهتنها مرکز سیاسی و فرهنگی مهمیه، بلکه از منظمترین و زیباترین شهرهای کشور هم به حساب میاد. و من که بالاخره رسیدم به اسلامآباد، پایتخت آرام و سبز پاکستان. هنوز باورم نمیشود که پس از ماهها برنامهریزی و انتظار، اکنون اینجا ایستادهام، در سرزمینی که داستانهایش را همیشه با شوق شنیده بودم.یاد آن روز میافتم که با قلبى لبریز از کنجکاوی و کمی ترس، تصمیم گرفتم به این سفر بروم. همه میپرسیدند: چرا پاکستان؟ و من پاسخی جز ندای درونم نداشتم. ندایی که مرا به سوی فرهنگی غنی، طبیعتی بکر و مردمی میکشید که گویی رازهایی در چشمانشان نهفته است.
حالا اینجا هستم، در شهری که کوههای مارگالا همچون مادری دلسوز آن را در آغوش گرفتهاند. هوای پاک و خنک، گونههایم را نوازش میدهد و نور طلایی خورشید، بر گنادها و منارهها تابیده و قصههایی از ایمان و شکوه را زمزمه میکند. در میان خیابانهای پهن و درختان سرسبز، زندگی جریان دارد؛ مردمی با لبخندهای گرم که گویی از دل تاریخ به امروز آمدهاند تا مهماننوازی افسانهای شرق را به رخ بکشند. اینجا زیبایی و چالش دست در دست هم دادهاند، همانگونه که زندگی واقعی است.
پاکستان، با همه رنگ و بویش، اکنون بخشی از وجود من شده است. این سفر نه یک پایان، که آغازی است برای کشف رازهایی که در پسِ کوهها، در دل شهرها و در نگاه مردم این سرزمین نهفته است. و من، با قلبی سرشار از شکرگزارى، آمادهام تا فصل تازهای از زندگیام را در این دیار وصفناشدنی ورق بزنم.فرودگاه بینالمللی بینظیر بوتو شهر اسلام آباد هم بزرگ و مجهزه. سالنهای ویآیپی، رستوران، فروشگاههای دیوتیفری و سیستم حملونقل ۲۴ ساعته در آن قرار دارند. فضای داخلی فرودگاه طوری طراحی شده که مسافران به راحتی بتونن رفتوآمد کنند. من چند ساعتی تو فرودگاه وقت داشتم. هم استراحت کردم، هم از کافهها و فروشگاههای موجود استفاده کردم. فضای شیک و مرتبش واقعاً حال میداد و خستگی پرواز رو میپروند. در حالی که در صندلی راحت کافی شاپ فرودگاه لمیده بودم خاطرات یک ماه پیش را در ذهنم مرور میکردم.
روزی که پا به محوطه کنسولگری پاکستان در مشهد گذاشتم، قلبم به طپش افتاده بود. سالها شنیده بودم که دریافت ویزای این کشور زیبا، نیازمند مقدمات پیچیده و دعوتنامهای از آن سوی مرزهاست، اما اکنون قصه تغییر کرده بود. با چند کلیک ساده در فضای مجازی، درخواست ویزای خود را ثبت کرده و ایمیلی دریافت کرده بودم که نویدبخش روزی نو بود.در کنسولگری، نخست با کارمند مهربانی به نام آصف روبرو شدم. چهرهاش آرامش بخش بود و کلامش مملو از ادب و گرمی. پس از پرسشهایی کوتاه درباره کار و هدف سفرم، مرا به اتاق سرکنسول راهنمایی کرد. در آنجا، آقای اقبال شهید با چشمانی مهربان و دستانی گشاده به استقبالم آمد. همان لحظه حس کردم که این تنها یک ملاقات اداری نیست، بلکه آغاز یک گفتگوی صمیمانه است.
پشت میز کارش نشست و با آرامشی عجیب از مهماننوازی مردمان آن دیار روایت میکرد. من هم از آرزوهای سفرم گفتم، از دیدن کوههای مرتفع شمال، از گشتوگذار در بازارهای رنگارنگ لاهور، و از اشتیاقم برای دیدن چمنزار پری و بیسکمپ نانگاپاربات نهمین قلّه بلند دنیا که در این کشور قرار دارد. او با دقت به سخنانم گوش میداد و گاهی با تبسمی تأییدکننده، مرا در احساس شوقم همراهی میکرد. چند ساعت بعد، وقتی ایمیلم را باز کردم، نامه ویزا همچون کلیدی برای بهشت گمشدهام در صندوق پیامهایم خودنمایی میکرد. این تنها یک مجوز ورود به یک کشور پر از تاریخ و زیبایی نبود، بلکه دریچهای بود به رویایی که اکنون به حقیقت میپیوست.
![]()  | ![]()  | 
مقصد بعدیم شهر اسکاردو بود، شهر کوهستانی و محبوب گردشگران در شمال پاکستان. این بار با هواپیمایی پاکستان پرواز داشتم، خط هوایی قدیمی و معتبری که بیشتر روی ایمنی و راحتی مسافران تمرکز داره. پذیرایی در پروازهای داخلیشون سادهتره، اما برای مسیرهای کوتاه کافیه. بعد از دریافت کارت پرواز، خیلی سریع تشریفات رو پشت سر گذاشتم و به گیت رفتم. پرواز تقریباً پر بود و پذیرایی بسیار مختصر. پروازی کمتر از یک ساعت ولی پر از منظرههای نفسگیر.
سفرنامه پاکستان - قسمت سوم
										

											
											
											
											
											
											
											
											
											
											




دیدگاه خود را بنویسید