* چومولونگما نام محلی قله اورست در منطقه تبت و چین می‌باشد.

قسمت نهم: پیش به سوی چومولونگما
(این قسمت: یخچال کارولا)

پشت سر گذاشتنِ دریاچه‌ی یامدروک سخت است، امّا جاده مرا به سوی افق‌های تازه می‌کشاند. کم‌کم، ارتفاع جاده بیشتر می‌شود و هوای رقیق‌تر، نفس‌ها را کوتاه‌تر می‌کند. کوه‌هایی که تا دیروز در دوردست بودند، حالا آن‌قدر نزدیک‌اند که گویی می‌توانم صخره‌هایشان را لمس کنم. اینجا، زمین به آسمان نزدیک‌تر است و من، در میانهٔ این دو، احساس می‌کنم گم‌شده‌ای میانِ ابدیت‌ها هستم.  
ناگهان، پس از یک پیچِ تند، یخچالِ کارولا خود را نشان می‌دهد. رودخانه‌ای یخ‌زده از زمان، که قرن‌هاست بر دامنه‌ی کوه‌ها خزیده است. یخ‌های آبی‌رنگش زیر نور خورشید می‌درخشند، گویی قطعه‌هایی از آسمانِ صافِ تبّت بر زمین افتاده‌اند. این یخچال، با آن شیارهای عمیق و لایه‌های فشرده‌اش، یادآورِ این است که زمین همیشه در حالِ حرکت است، حتی وقتی به نظر می‌رسد جامد و بی‌تغییر است. کوهنوردانی که از این مسیر می‌گذرند، گاهی تکه‌های یخِ کهن را برمی‌دارند و در بطری‌هایشان نگه می‌دارند، گویی می‌خواهند بخشی از تاریخِ زمین را با خود ببرند.

یخچال کارولا، این شاهکار یخزده طبیعت که تبّتی‌ها آن را با نام مقدّس "کامرو شیتن" می‌شناسند، همچون نگهبانی شکوهمند در ارتفاع ۵۰۱۶ متری از سطح دریا ایستاده است. این یخچال خیره‌کننده که بخشی از رشته‌کوه نیانچین تانگلا محسوب می‌شود، با طولی حدود سه و نیم کیلومتر و ضخامتی تا یکصد و بیست متر، یکی از نزدیک‌ترین یخچال‌های قابل دسترس به جاده در جهان به شمار می‌رود. رنگ آبی-شیری منحصر به فرد یخ‌های آن که حاصل فشردگی بلورهای یخ و وجود رسوبات معدنی است، چشم هر بیننده‌ای را خیره می‌کند.در باورهای کهن تبّتی، کارولا نه تنها یک پدیده طبیعی، بلکه موجودی زنده و مقدّس است که زائران در مسیر زیارتی لهاسا به شیگاتسه با پرتاب پرچم‌های دعا به سوی آن، از خدایان کوه طلب حمایت می‌کنند. یخ آب شده این یخچال در مراسم تطهیر معابد استفاده می‌شود و تبّتی‌ها آن را "آب مقدّس هیمالیا" می‌دانند. در زمستان، قندیل‌های یخی غول‌پیکری که تبّتی‌ها به آنها "شمشیرهای خدایان" می‌گویند، منظره‌ای تماشایی خلق می‌کنند.
امّا این گنجینه طبیعی با تهدیدات جدی روبرو است. تحقیقات دانشگاه لانژو نشان می‌دهد که یخچال کارولا در پنج دهه گذشته حدود چهارصد متر عقب‌نشینی کرده و نرخ ذوب سالانه آن به هشت الی ده متر رسیده است که دو برابر میانگین جهانی است. پروژه‌های گردشگری مانند ساخت پیاده‌روهای چوبی اگرچه از سوی مقامّات محلی به عنوان راهکاری برای حفاظت از یخچال معرفی شده‌اند، امّا با انتقاد فعالان محیط زیست مواجه شده‌اند.
یکی از ویژگی‌های منحصر به فرد کارولا، موقعیت استثنایی آن در کنار جاده G318 است که آن را به یکی از معدود یخچال‌های جهان تبدیل کرده که مسافران می‌توانند از داخل خودرو آن را مشاهده کنند. لایه‌های یخ این یخچال که حاوی گرده‌های گیاهی ده هزار ساله هستند، گنجینه‌ای ارزشمند برای مطالعه تاریخ اقلیمی هیمالیا محسوب می‌شوند. امروزه این یخچال نه تنها به عنوان یک پدیده طبیعی، بلکه به عنوان نمادی از تعامل پیچیده بین فرهنگ، مذهب و محیط زیست در فلات تبّت مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته است.

قلّه‌های اطرافِ کارولا، با برف‌های همیشگی‌شان، مانند پیرمردانِ خردمندی هستند که هزاران سال است به تماشای جهان نشسته‌اند. برخی از آنها مثل کوه‌ نویی جینگ کانگسانگ (Noijin Kangsang) با ارتفاعِ 7200 متر و برخی گمنام، امّا همه‌ی آنها یک‌چیز را فریاد می‌زنند: ما اینجا بودیم، هستیم و خواهیم بود، حتی وقتی تو و تمدن‌هایت به خاک بازگردید. در فلسفه‌ی تبّتی، کوه‌ها تنها سنگ و یخ نیستند؛ آنها موجوداتی زنده‌اندکه روحِ زمین را در خود نگه داشته‌اند.  
یک راه پله طولانی من را به بالاترین نقطه یخچال فرا می‌خواند. هرچه بالاتر می‌روم، افکارم سبک‌تر می‌شوند. شاید به خاطر کمبودِ اکسیژن است، یا شاید به خاطرِ این که در این بلندی‌ها، آدمی ناخودآگاه به فراسویِ زندگیِ روزمره می‌اندیشد. کوه‌ها به من یادآوری می‌کنند که انسان چقدر کوچک است، امّا در همان حال، چقدر می‌تواند بزرگ بیندیشد. آنها با آن قامتِ استوارشان درسِ صبر می‌دهند و با یخچال‌هایشان نشان می‌دهند که حتّی سخت‌ترین چیزها هم در عمق، جاری‌اند.  
ایستاده‌ام در سایه‌ی عظیم یخچال کارولا، جایی که سرمای نفس‌گیر ارتفاع 5250 متری با گرمای حضور زائران درهم می‌آمیزد. پاهایم روی سنگریزه‌های یخ‌زده سُر می‌خورد، انگار زمین می‌خواهد مرا به احترام این غول یخی به زانو درآورد. دوربینم را محکم می‌فشارم، اما انگشتان بی‌حس از سرما به دشواری دکمه شاتر را پیدا می‌کنند.
اطرافم پر است از هیاهوی مسافران - گروه‌های توریستی با کت‌های پَر رنگارنگ که مثل دسته‌های پروانه در برف پرسه می‌زنند، زائران تبّتی با چهره‌های آفتاب‌سوخته که لب‌هایشان زیر صدای مانتراهای آرام می‌لرزد، و فروشندگان محلّی که فلاسک‌های چای کره‌ای را مثل گنج پیشکش می‌کنند. بوی کره‌ی یاقوتی تبّتی در هوای یخ‌زده با عطر عود مخلوط می‌شود.
پرچم‌های دعا همه جا هستند - روی طناب‌های کشیده شده بین صخره‌ها، روی میله‌های فلزی کج‌و‌معوجی که در یخ فرو رفته‌اند، حتی روی بدنه‌ی خود یخچال که گویی خدایان کوه این پارچه‌های رنگین را با یخ دوخته‌اند. هر بار که باد تندی می‌وزد، هزاران پرچم به رقص درمی‌آیند و صداهایشان مثل نجوای دسته‌جمعی بوداها در گوشم زمزمه می‌کند.

نزدیک‌تر که می‌روم، تنفس‌هایم سنگین‌تر می‌شود - نه فقط به خاطر ارتفاع، بلکه از هیبت دیواره‌های یخی که گویی هر لحظه ممکن است فروبریزند. سطح یخ زیر نور خورشید هزاران ستاره‌ی آبی می‌سازد، انگار که دارم به درون کهکشانی یخ‌زده خیره شده‌ام. دستم را روی یخ می‌گذارم و سرمای آن تا استخوان‌هایم پیش می‌رود، حسی بین درد و سرمستی که مرا برای لحظه‌ای به کودک‌ای تبدیل می‌کند که برای اولین بار برف را لمس می‌کند.
پشت سَرَم گروهی از راهبان با ردای سرخ در حال انجام پوجا هستند. صدای زنگ‌های کوچک و طبل‌های دستی‌شان در هوای رقیق مانند امواجی نامرئی به دیواره‌های یخچال برخورد می‌کند و بازمی‌گردد. یکی از پیرزنان تبّتی با دستان چروکیده‌اش مشتی برف از یخچال برمی‌دارد و به پیشانی‌اش می‌مالد، حرکتی که قرن‌هاست در این سرزمین تکرار می‌شود.
در این میان، سعی می‌کنم با دوربینم این لحظات را ثبت کنم. نه فقط تصاویر، بلکه آن حس عجیب بودن در مرز بین زمین و آسمان، بین سنّت و مدرنیته، بین زوال و ابدیّت. امّا می‌دانم که هیچ لنزی نمی‌تواند سرمای باد را که از لابه‌لای یخ‌ها می‌وزد، یا لرزش خاصی را که هنگام ایستادن در حضور چنین عظمتی بر وجود آدمی مستولی می‌شود، به تصویر بکشد. اینجا، در سایه‌ی کارولا، همه ما توریست‌های مشتاق، زائران خسته، حتی خود یخچال دیرپا؛ فقط بخشی کوچک از قصه‌ای بزرگ‌تر هستیم.
وقتی از گردنه‌ی کارولا پایین می‌آیم، هوای گرم‌ترِ درّه استقبال‌ام می‌کند. یخچال کم‌کم در دوردست محو می‌شود، امّا خاطره‌اش در ذهنم می‌ماند. همان‌طور که کوه‌ها، با وجودِ فاصله، همیشه در افقِ روحِ آدمی حاضرند. و من، با این اندیشه که شاید حقیقت در همین بلندی‌ها و پایینی‌های زندگی نهفته است، به سوی شیگاتسه حرکت می‌کنم. نزدیک شهر گیانتسه هستیم و قرار است برای نهار در این شهر توقف داشته باشیم.

امّا زیبایی‌های مسیر تمام شدنی نیست...در ارتفاع ۴۲۰۰ متری گردنه سی‌می‌لا، جایی که به خاطر سردی و رقیق بودن هوا نفس‌ها به شماره می‌افتد، دریاچه مانلا همچون گوهری فیروزه‌ای در دل کوهستان می‌درخشد. رنگ آب دریاچه میان سبز و آبی در نوسان است، گویی برگ‌های کهنه یک کتاب مقدّس را ورق می‌زنم. تنزینگ، راهنمای تبّتی‌ام، با کیسه‌ای پر از پرچم‌های رنگارنگ دعا به سویم می‌آید. چهره‌اش زیر نور خورشید برق می‌زند و در چشمانش آن آرامش خاص مردمان فلات تبّت موج می‌زند. "امروز باد حامل دعاهای ما خواهد بود"، می‌گوید و دستانش را به سوی آسمان می‌گشاید.

پرچم‌ها را یکی یکی از کیسه بیرون می‌آورد. آبی به رنگ آسمان بیکران، سفید چون ابرهای پاک، سرخ مانند شعله‌های مقدّس، سبز به رنگ آب‌های زلال و زرد چون خاک حاصلخیز. روی هر پرچم، مانتراهای مقدّس "اُم مانی پَدْمِه هوم" با خطی ظریف نقش بسته‌اند. تنزینگ با حرکتی ماهرانه طناب‌های بافته شده از پشم یاق را بین دو صخره محکم می‌بندد. دستانم که پرچم آبی را لمس می‌کنند، زیر باران سوزناک ارتفاع می‌لرزند. "باید این را محکم گره بزنی"، می‌گوید و دستان گرمش را روی دستان یخ‌زده من می‌گذارد. با هر گرهی که می‌زنیم، زمزمه‌ای از دعا از لب‌هایمان جاری می‌شود.
باد ناگهان شدّت می‌گیرد و پرچم‌های تازه نصب شده به رقص درمی‌آیند. تنزینگ توضیح می‌دهد که در باور تبّتی‌ها، این پرچم‌ها "لونگتا" نام دارند. لونگتا (Lungta) یعنی اسب‌های باد که دعاها را به سراسر جهان می‌برند. هر بار که باد این پرچم‌ها را تکان دهد، مانتراها در فضا پخش می‌شوند. به دریاچه مانلا اشاره می‌کند: آب‌های مقدّس این دریاچه حامل دعاهای ما به ابرهاست و ابرها آنها را به سرزمین‌های دور می‌برند. پرچم‌های رنگی تبّتی که به آن‌ها دارچوک (Dar Choek) هم می‌گویند، از نمادهای چشمگیر و معنوی فرهنگ تبّتی به شمار می‌روند.
بر اساس باورهای کهن تبّتی، زمانی که باد از میان این پرچم‌ها می‌وزد، انرژی مثبت دعاها و مانتراهای نوشته شده بر آنها در سراسر جهان منتشر می‌شود. به همین دلیل این پرچم‌ها معمولاً در مکان‌های بلند مانند گردنه‌های کوهستانی، پشت بام خانه‌ها و اطراف صومعه‌ها نصب می‌گردند. در فلسفه تبّتی، پرچم‌ها نه تنها حامل پیام‌های معنوی هستند، بلکه به عنوان پلی بین جهان مادی و معنوی عمل می‌کنند. نصب آنها معمولاً با مراسم خاصی همراه است که شامل خواندن دعا، پخش عود و پیشکش کردن هدایای نمادین می‌شود.
جالب آنکه در سنّت تبّتی، پرچم‌های کهنه و فرسوده هرگز دور انداخته نمی‌شوند، بلکه با احترام در آب جاری یا آتش مقدّس قرار می‌گیرند تا انرژی آنها به شکل دیگری به چرخه طبیعت بازگردد. این عمل نشان‌دهنده نگرش عمیق تبّتی‌ها به چرخه زندگی و احترام به تمامی مظاهر طبیعت است. پرچم‌های دعا علاوه بر کاربردهای مذهبی، نقش مهمّی در معماری و هنر تبّتی ایفا می‌کنند و در بسیاری از نقاشی‌های تانگکا و تزئینات معابد دیده می‌شوند. امروزه این پرچم‌ها نه تنها در تبّت، بلکه در بسیاری از جوامع بودایی در سراسر جهان به عنوان نمادی از امید، آرامش و ارتباط با جهان معنوی مورد استفاده قرار می‌گیرند.

در فرهنگ تبّتی اعتقاد بر این است که نصب این پرچم‌ها نه تنها برای نصب‌کننده، بلکه برای تمام موجودات زنده برکت به همراه می‌آورد. به همین دلیل در مناسبت‌های مهم مذهبی مانند سال نو تبّتی (لوسار) و جشن‌های بودایی، نصب پرچم‌های جدید رواج خاصی دارد. رنگ‌های پرچم‌ها نیز همیشه به ترتیب خاصی چیده می‌شوند تا تعادل عناصر پنجگانه در جهان حفظ شود. این سنّت کهن که ریشه در بودیسم تبّتی و اعتقادات بومی بون دارد، پس از گذشت قرن‌ها هنوز هم بخش زنده و پویایی از فرهنگ تبّتی محسوب می‌شود و در زندگی روزمره مردم این سرزمین حضوری پررنگ دارد.
پایان مراسم با نوشیدن چای کره‌ای تبّتی گرمی همراه است که تنزینگ از فلاسک کهنه‌اش برایم می‌ریزد. طعم شور و چرب آن در این ارتفاع غریبانه دلنشین است. پرچم‌های رنگارنگ حالا در باد می‌رقصند و سایه‌هاشان بر سنگ‌های حکاکی شده با مانتراهای مقدّس می‌افتد. در دوردست، زمزمه زائران دیگری که مشغول همین مراسم هستند، با صدای موج‌های کوچک دریاچه درهم می‌آمیزد. تنزینگ آرام می‌گوید: "حالا تو هم بخشی از این کوه‌ها شده‌ای." و من در این لحظه احساس می‌کنم که این پرچم‌های رنگارنگ تنها تکه‌های پارچه نیستند، بلکه پل‌هایی هستند میان زمین و آسمان، میان قلب‌های کوچک ما و جهان بیکران.

در مسیر به سمت شهر گیانتسه به تابلو‌های بزرگ بزرگراه G318 برخورد می‌کنم که مسافت طی شده تا آن نقطه را درج کرده‌اند...

ادامه دارد...
جواد عابد خراسانی

قسمت دهم...