* چومولونگما نام محلی قله اورست در منطقه تبت و چین می‌باشد.

قسمت دوازدهم: پیش به سوی چومولونگما
(این قسمت: دیدار با چومولونگما، الهه مادر زمین، اورست با شکوه)

با توقف اتوبوس در مقابل فرش سبزرنگِ زمین بیس‌کمپ، گویی اورست با تمام شکوه و عظمتش به استقبالم آمده است. چومولونگما (الهه مادر زمین) آن‌جا ایستاده، با یخچال‌هایی که گویی آسمان را می‌خراشد. قدم به بیرون می‌گذارم و باد سردی که از سوی قلّه می‌وزد، صورتم را می‌سوزاند، امّا هیجان، گرمای بی‌پایانی در وجودم می‌دمد. به سوی کمپ حرکت می‌کنم؛ سیاه‌چادرهایی که همانند اقامتگاه‌های عشایر تبّتی به نظر می‌رسند. داخل سیاه چادر می‌شوم و بر خلاف انتظار می‌بینم که جهان درونشان با بیرون کاملاً متفاوت است.
داخل کمپ، فضایی لابی‌مانند با نور گرم و ملایم مرا در بر می‌گیرد. تخت‌های تک‌نفره با تشک‌های برقی نعمتی در این سرمای کشنده است و پتوهای هتلی سفید و تمیزآماده‌اند تا خستگی مسیر را از تنم به درکنند. کف‌پوش‌های سبز رنگ، جلوه‌ای از طبیعت اطراف را به داخل آورده‌اند و صدای بادی که به پوشش چادرها می‌خورد، موسیقی آرامش‌بخشی است. اینجا، جایی است که انسان در عین شکنندگی، به شکوه آفرینش نزدیک می‌شود. فقط نجوای باد و نفس‌هایم که به دلیل کمبود اکسیژن سریع‌تر می‌زند. این انزوا، حس بودن در آغوش طبیعت را شدیدتر می‌کند.

در این سرمای رازآلودِ ارتفاع پنج‌هزارو دویست‌متری، گویی جهان در سکوتی مقدّس فرو رفته است. خورشید آرام آرام به سوی افق پایین می‌رود و نوری طلایی- نارنجی، همچون رودی گداخته، بر پهنه‌ی سفید اورست جاری می‌شود. قلّه‌ی رفیع، که تا دقایقی پیش ابری از صلابت و سرمای بی‌امّان را به نمایش می‌گذاشت، ناگهان به تندیسی از آتش و نور تبدیل می‌شود؛ گویی کوه، جامه‌ی کهنِ برف و یخ را به کناری می‌افکند و ردای درخشانِ خورشید را بر دوش می‌گیرد.
هزاران بازدیدکننده، در میان سرمایی که استخوان‌ها را می‌سوزاند، بی‌حرکت ایستاده‌اند. دوربین‌ها برپا. بسیاری از چشمان، بی‌واسطه به این نمایش باشکوه خیره شده‌اند. نفس‌ها که در هوای یخ‌زده ابر می‌شود، سکوت را با ضربان قلب‌ها می‌آمیزد. هیچ کس سخن نمی‌گوید؛ گویی همگان به نیایشی خاموش مشغول‌اند. نیایش در برابر بلندترین نماد طبیعت.
نور خورشید هر لحظه غروب‌گونه‌تر می‌شود و سایه‌های بنفش و ارغوانی، از درّه‌ها سر برمی‌آورند تا اورست را در آغوش بگیرند. آخرین پرتوهای خورشید نوک قلّه را می‌بوسد، گویی اختری از آسمان جدا شده و بر فراز جهان می‌درخشد. برای چند ثانیه، کوه کاملاً به رنگ نارنجی-آتشین درمی‌آید. رنگی چنان زنده و عمیق که در حافظه تا ابد حک خواهد شد.
آهسته آهسته، خورشید ناپدید می‌شود و تاریکی آرام آرام فضای کمپ را در آغوش می‌گیرد. امّا نور نارنجی، همچون رویایی که محو نمی‌شود، برای دقایقی طولانی بر برف‌ها می‌درخشد. صدای تشویقی آرام از میان جمعیت برمی‌خیزد. احترامی به خورشید، به اورست، و به لحظه‌ای که همگان را در سکوت و شکوه متحد کرد.  
و من، در این میان، با چشمانی نمناک و قلبی لبریز از سپاس، می‌دانم که این لحظه، تا همیشه در وجودم زنده خواهد ماند: زمانی که اورست، نه یک کوه، بلکه چراغی فروزان در افق روح انسان بود. شب که فرا می‌رسد، آسمان پرستاره‌ی هیمالیا، چشمک می‌زند و اورست در نور ماه، هیبتی اساطیری پیدا می‌کند.
ای چومولونگما، ای الهه‌ای قلعه برف‌ها
ای قلّه کوهستانی، ای خدای آسمان پهناور
در نغمه‌های آرامش تو، قلمروی بهشتی است
تو سرزمین آرزوی همه موجودات و انسان‌هایی
هوا آن‌قدر رقیق است که هر نفس به شکلی نجواگونه کشیده می‌شود... شب فرا رسیده و سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کند. توریست‌ها که اکثرا چینی هستند با صدای موسیقی از کمپ‌ها بیرون می‌ایند. اینجاست که موسیقیِ محلّی، از بلندگوهایی کوچک امّا پرطنین، فضای یخ‌زده را می‌شکافد. آهنگ‌های فولکولور تبّتی و ماندارین، با ریتمی گرم و انرژی‌بخش، بر بادِ شب سوار می‌شوند و تا دلِ کوهستان طنین می‌اندازند.
آن‌ها دست در دست هم حلقه می‌زنند و می‌رقصند. پاهایشان بر روی زمینِ سفت و سرد، امّا روح‌هایشان در آسمانِ پرستاره شناور است. چهره‌ها برافروخته از هیجان و سرمازدگی، زیر نور ماه و چراغ‌های کم‌توان چادرها، می‌درخشند. برخی با لباس‌های کوهنوردیِ حرفه‌ای، برخی با پالتوهای محلیِ رنگارنگ.

این رقص، تنها یک سرگرمی نیست؛ نوعی طغیان است. طغیان در برابر خستگیِ راه، در برابر ارتفاعِ دردسرساز، در برابر هیبتِ اورست که روزهاست با نگاهی سنگین به آن‌ها می‌نگرد. اینجا، انسان با رقصیدن بر زمینِ بایر، به کوه می‌گوید: «من نیز با همه‌ی کوچکی‌ام، زنده‌ام، شادمانم، و هستی را جشن می‌گیرم.»
و اورست، در پس‌زمینه، با آن ابهتِ همیشگی، ساکت می‌ماند. گویی به این نمایشِ شگفت‌انگیزِ حیات رضایت داده است. رقص تا نیمه‌های شب ادامه پیدا می‌کند، تا زمانی که ستاره‌ها در سحرِ هیمالیایی محو شوند. و وقتی آخرین آهنگ قطع می‌شود، سکوتِ باشکوهِ کوهستان دوباره فرا می‌رسد، امّا این بار، این سکوت، آکنده از خاطره‌ی گرمای اشتراکِ انسانی است. رقص‌ها تا پاسی از شب ادامه دارد...
طلوع خورشید از پشت قلّه، یخچال‌ها را طلایی می‌کند و اشک شوق به چشمانم می‌آورد. رویایی که سال‌ها در سر داشتم، حالا در برابر من زنده است. این کمپ، با تمام سادگی‌اش، احترام عمیقی به محیط زیست گذاشته است. این کمپ، با رعایت استانداردهای دقیق محیط‌زیستی و احترام به فرهنگ بومی، امکانات محدود امّا ضروری را ارائه می‌دهد. بخش اسکان شامل: چادرهای مجهز به سیستم گرمایشی (بخاری برقی) است که تخت‌های تک‌نفره با تشک‌های عایق رطوبت و پتوهای ضخیم تبّتی در آن‌ها تعبیه شده است.
روشنایی پایه‌ی چادرها از چراغ‌های خورشیدی تأمین می‌شود. امکانات بهداشتی شامل سرویس‌های خشک (کمپوست توالت) با نظافت روزانه و ایستگاه‌های ضدعفونی‌کننده در نقاط مختلف است. بخش غذایی در چادر رستوران مرکزی متمرکز شده که غذاهای گرم محلّی مانند سوپ رشته‌فرنگی تبّتی، مومو و چای کره‌ی یاک سرو می‌کند. آب آشامیدنی به‌صورت بطری‌شده و تحت نظارت محیط‌زیستی ارائه می‌شود. ارتباطات ایستگاه ماهواره‌ای برای تماس‌های ضروری و آنتن تلفن همراه به همراه اینترنت پرسرعت 5G وجود دارد. پست پزشکی مجهز به کپسول اکسیژن و تجهیزات کمک‌های اوّلیه ارتفاع‌زیست و همچنین حضور نگهبانان محلی برای راهنمایی تأمین می‌شود.
ملاحظات محیط‌زیستی با اجرای سیستم جمع‌آوری پسماند (سطل‌های زباله‌ی طبقه‌بندی‌شده) و انتقال منظم آن به پایین‌دست رعایت می‌شود. همچنین غرفه‌ی فروش صنایع‌دستی محلّی و تابلوهای راهنمای چندزبانه (چینی، تبّتی، انگلیسی) از دیگر امکانات این کمپ است. تمامی این خدمات با هدف حداقل تأثیر بر اکوسیستم شکننده‌ی منطقه و حفظ تقدّس طبیعی اورست ارائه می‌شوند.

... پس از صرف صبحانه‌ای ساده از نان تبّتانی و چای کره‌ای، به سوی صومعه رونگبوک که بلندترین صومعه جهان حرکت می‌کنم. هوای سحرگاهی همچنان سوزان است، امّا اشتیاق دیدار این مکان مقدّس، گرمابخش وجودم است. صومعه در برابر چشمانم پدیدار می‌شود: سازه‌ای سنگی با دیوارهای سفید و طلایی که گویی از دل کوه سربرآورده است. نقاشی‌های دیواری (تانکا) با تصاویر بودا و الهه‌های تبّتی، تاریخ و ایمان را در هم می‌آمیزند. داخل صومعه، مجسمه‌های باستانی بودا و طومارهای مقدّس، حال‌وهوایی آکنده از آرامش و تقدّس ایجاد کرده‌اند. راهبان تبّتی با ردای سرخ، در سکوت به مراقبه مشغول‌اند و بوی عود فضای کهن صومعه را پر کرده است.
در چایخانه کوچک صومعه، چای کره‌ای گرمی می‌نوشم و به تماشای اورست چومولونگما، الهه مادر زمین می‌نشینم. اینجا، در بلندای جهان، گویی زمان ایستاده است و تنها صدای باد و زنگ‌های دعا شنیده می‌شود. دقایقی را در سکوت می‌گذرانم، با احساسی از تواضع و شگفتی در برابر عظمت طبیعت و عمق ایمان انسانی. بازدید از صومعه رونگبوک نه تنها یک گردش، که سفری روحانی است، خاطره‌ای که تا همیشه در قلبم خواهد درخشید.
با آخرین نگاه به صومعه‌ی رونگبوک، که گویی نگهبانی سپید و آرام در آغوش کوه‌ها ایستاده است، به سمت کمپ بازمی‌گردم. وسایلم را جمع می‌کنم. چادر سرد شده، تخت خوابی که یک شب نرم و گرم را در کنار اورست به من هدیه داد و عکس‌هایی که از طلوع و غروب خورشید بر فراز اورست گرفته‌ام. همه چیز را با دقت در کوله‌پشتی می‌گذارم، گویی دارم خاطرات را در قابی می‌بندم.
سوار اتوبوس سبز رنگ می‌شوم که بوی سوخت و سرما از آن به مشام می‌رسد. چرخ‌ها به آرامی روی جادی آسفالته می‌غلتند و من اورست را می‌نگرم. قلّه‌ی شکوهمندی که حالا در پسِ ابرهای شبح‌وار رفته‌رفته محو می‌شود. دلم تنگ می‌شود؛ دستم را برایش تکان می‌دهم. در سکوت اشکی گرم روی گونه‌ام می‌غلتد. اورست امّا بی‌حرکت و ابدی می‌ماند، همان‌طور که هزاران سال بوده است.
در طول مسیر، خاطرات روزهای گذشته همچون فیلمی در برابر چشمانم زنده می‌شوند: بیداری در سپیده‌دمِ شیگاتسه، نفس‌هایی که در ارتفاع به شماره می‌افتاد، هیجان اوّلین دیدار با اورست از گذرگاه گاوولا، شبی که زیر آسمانِ پرستاره در کمپ سپری شد، و صدای زمزمه‌ی راهبان در صومعه‌ی رونگبوک. همه‌چیز از نو مرور می‌شود. از ترس و تردیدهای اوّلیه تا اوج شگفتی و سپاس.
حالا در اتوبوس، با نگاهی به روزهای گذشته، می‌فهمم که این سفر نه فقط یک ماجراجویی، که سفری به درون‌ نیز هست. اورست به من آموخت که انسان در عین کوچکی، می‌تواند با اراده و شگفتی‌های طبیعت هم‌آوا شود. و با این فکر، آرزویم را در دل زمزمه می‌کنم: «باز خواهم گشت. نه برای فتح قلّه، بلکه برای دوباره ایستادن در پای این غول سپید، و شاید برای پیدا کردن بخشی دیگر از خودم که در این بلندی‌ها جا مانده است.»
اتوبوس به ترمینال نزدیک می‌شود و نگاهم را از افق برمی‌دارم. اورست حالا دیگر ناپدید شده، امّا احساس حضورش همچنان در وجودم زنده است، همچون دژی از آرامش که همیشه در یادم خواهد ایستاد.

پایان
جواد عابد خراسانی