* چومولونگما نام محلی قله اورست در منطقه تبت و چین میباشد.
قسمت یازدهم: پیش به سوی چومولونگما
(این قسمت: شهر شیگاتسه و صومعه تاشیلانپو، محل اقامت پانچنلاما)
امروز چشمانم را در هتل زیبای شیگاتسه باز میکنم. شهری که نفسهایش با اورست گره خورده و در ارتفاعی نزدیک به آسمان، زندگی میکند. هوای خنک صبحگاهی با رطوبت بارانِ نمنم درآمیخته و صورتم را نوازش میدهد. قطرههای باران روی شیشه، مثل مرواریدهای رقصان میلغزند و کوههای دوردست را در پردهای ابریشمی از مه پنهان میکنند. انگار طبیعت خودش دارد تابلویی زنده میکشد و من اوّلین بینندهاش هستم.
پا به خیابان میگذارم. شیگاتسه با تمام وجودش در من نفوذ میکند. بوی چای کرهی یاق از دکههای کنار خیابان میپیچد و صدای مانتراها از جایی دور، مثل زمزمهای قدیمی، در گوشم طنین میاندازد. مغازههای رنگارنگ تبّتی با صنایع دستیشان مرا به دنیایی دیگر دعوت میکنند. باران ملایم، سنگفرشها را به آینه تبدیل کرده و ردپایم روی زمین براق، مثل اثری گذرا از حضور من در این شهر مقدّس باقی میماند.
![]() | ![]() | ![]() |
صومعهی تاشیلانپو را میبینم که مثل نگینی درخشان در دل مه میدرخشد. دیوارهای سفید و طلاییاش زیر باران، رازهایی هزارساله را در خود پنهان کردهاند. صدای چرخش آسیابهای دعا و زمزمهی راهبان، فضایی وهمانگیز خلق کرده است. اینجا زمان ایستاده است. نفس میکشم و احساس میکنم بخشی از این دعای جمعی شدهام.
در بازار محلّی قدم میزنم. مردم با لبخندهای گرم و آرامشان مرا میپذیرند. زیر سایهبان یک دکه پناه میگیرم و فنجان چای یاق را در دستهایم حس میکنم. گرمایش تا اعماق وجودم نفوذ میکند. دورتر، هیمالیا مثل غولی مهربان در پس ابرها پنهان شده، امّا گاهی برفهای درخشانش چشمک میزند و یادآور عظمت بیپایان طبیعت است.
امروز شیگاتسه با من سخن میگوید. با بارانش، با کوههایش، با تاریخ زندهاش. و من اینجا ایستادهام؛ کوچک و شگفتزده در برابر این همه زیبایی. نفس عمیقی میکشم و میدانم این لحظه را همیشه به خاطر خواهم سپرد.
پاهایم را با احتیاط روی سنگفرشهای خیس میگذارم، هر قدم مرا به قلب تپندهٔ شیگاتسه نزدیکتر میکند. تنزینگ، راهنمای محلّیام، با چهرهای آرام و لبخندی رازآلود پیشاپیش حرکت میکند. هوای سرد صبحگاهی با بوی عود و روغن چراغهای کرهای درهم میآمیزد و فضایی مقدّس را پیش از رسیدن به صومعه رقم میزند. دستهایم را در جیبهای لباسام فرو میبرم و به دیوارهای سرخ و طلایی که کمکم از لابهلای مه سر برمیآورند خیره میشوم، گویی شهر افسانهای شانگریلا دارد به روی من گشوده میشود.
![]() | ![]() | ![]() |
تاشیلانپو، این نام مانند زمزمهای قدیمی بر زبان تنزینگ میغلتد. او توضیح میدهد که این صومعه در سال ۱۴۴۷ به دست گندون دروپا، شاگرد تسونگخاپا، بنیانگذار مکتب گلوگپا (کلاهزردهای تبتی) ساخته شد. با هر کلمهاش، تاریخ تبّت را لمس میکنم. صومعهای که نه فقط یک عبادتگاه، بلکه دانشگاهی عظیم برای فلسفهٔ بودایی بوده و هست. پاهایم بیاختیار آهستهتر حرکت میکنند، گویی زمین اینجا مقدّستر است.
حالا مقابل دروازهی اصلی ایستادهام. دیوارهای سفید با نقوش اژدهای طلایی، داستان قدرت و روحانیّت را روایت میکنند. تنزینگ اشاره میکند به مقبرهی دالایی لاماهای چهارم تا دهم که مانند گنجینههایی در دل صومعه خوابیدهاند. امّا قلب تپندهٔ اینجا پانچنلاما است. دوّمین شخصیّت مقدّس در بودیسم تبّتی پس از دالاییلاما. پانچنلاما دوّمین شخصیّت مهم در سلسله مراتب روحانی بودیسم تبّتی پس از دالاییلاما محسوب میشود. عنوان "پانچن" ترکیبی از واژههای تبّتی "پان" (دانش گسترده) و "چن" (دانش عمیق) است که به "دانشمند بزرگ" ترجمه میشود. این مقام برای اوّلین بار در قرن هفدهم به لوبسانگ چوکی گیالتسن اعطا شد و از آن پس هر پانچنلاما به عنوان تجسّد دوبارهی آمیتابها بودا شناخته میشود. پانچنلاما ها همواره نقش معلّم و راهنمای دالاییلاماها را بر عهده داشتهاند و رابطهی این دو مقام به صورت سنّتی رابطهای استاد-شاگردی توصیف میشود.صومعهی تاشیلانپو در شیگاتسه به عنوان اقامتگاه رسمی پانچنلاماها شناخته میشود. این صومعه نه تنها مرکز اداری و روحانی پانچنلاماهاست، بلکه به عنوان یکی از مهمترین مراکز آموزش فلسفهی بودایی در تبّت محسوب میشود. پانچنلاماها در طول تاریخ نقش حیاتی در حفظ و گسترش تعالیم بودایی در تبّت ایفا کردهاند و بسیاری از آنها نویسندگان پرکاری بودهاند که آثار مهمّی در فلسفهی بودایی از خود به جای گذاشتهاند. مقبرههای باشکوه پانچنلاماهای گذشته در تاشیلانپو ، با طلاکاریها و نقّاشیهای دیواری خیرهکننده، گواهی بر اهمیّت این شخصیت در تاریخ تبّت هستند. در دوران معاصر، مقام پانچنلاما به مرکز مناقشات سیاسی تبدیل شده است. پس از درگذشت پانچنلامای دهم در سال 1989، دو نامزد برای این مقام معرفی شدند: گدون چوکی نیما که توسط دالاییلاما به رسمیّت شناخته شد، و گیالتسن نوربو که توسط دولت چین انتخاب گردید. این اختلاف باعث ایجاد شکافی عمیق در جامعهی تبّتی شده است. بسیاری از تبّتیها همچنان به گدون چوکی نیما به عنوان پانچنلامای واقعی باور دارند، هرچند او سالهاست که ناپدید شده است. این وضعیت پیچیده، اهمیّت پانچنلاما را نه تنها به عنوان یک شخصیّت مذهبی، بلکه به عنوان نمادی از هویّت تبّتی در جهان معاصر نشان میدهد.
از دیدگاه مذهبی، پانچنلاما تجسّم خرد و دانش در سنّت بودیسم تبّتی محسوب میشود. در حالی که دالاییلاما تجسّم چنریزیگ (بودای رحمت) است، پانچنلاما تجسّم آمیتابها (بودای نور بیپایان) به شمار میرود. این دو مقام مکمّل یکدیگر هستند و نماد تعادل بین خرد و رحمت در فلسفهی بودایی به حساب میآیند. برای مردم تبّت، پانچنلاما نه فقط یک رهبر مذهبی، بلکه راهنمایی روحانی و معلّمی دلسوز است که مسیر روشنگری را نشان میدهد. حتی در شرایط دشوار امروزی، اعتقاد به پانچنلاما همچنان بخش جداییناپذیر از ایمان بودایی تبّتیها باقی مانده است.
![]() | ![]() | ![]() |
نفسهایم هنگام شنیدن این کلمات عمیقتر میشود. این دیوارها شاهد قرنها مراسم آیینی، بحثهای فلسفی و حتی کشمکشهای سیاسی بودهاند. داخل سالن اصلی که میشوم، بوی کهنهی کتب مقدّس و روغن چراغ فضایی غریب ایجاد کرده است. تندیس بودای آینده، میتریا با بیست و شش متر ارتفاع، از فرط عظمت سرگیجه میآورد. صدای زنگهای کوچک و زمزمهی راهبان از هر سو به گوش میرسد. انگار زمان اینجا متوقف شده است. تنزینگ آرام توضیح میدهد که چگونه این صومعه طی قرنها نه فقط مرکز مذهبی، بلکه پایگاه سیاسی و فرهنگی تبّت بوده است. دستم را به دیوار میزنم – این سنگها گواه قیامهای تبتیها در برابر اشغالگران بودهاند.
![]() | ![]() | ![]() |
در حیاط داخلی، گروهی از زائران تبتی را میبینم که با پیشانیهای چسبیده به زمین، پروستراسیون انجام میدهند. چشمانم بدون اختیار خیس میشود. اینجا ایمان نه یک مفهوم، که تنفس است. تنزینگ در گوشم زمزمه میکند: «برای ما، هر گردش صومعه مانند تولّدی دوباره است. اینجا جایگاه سامسرا (چرخهی تولّد مجدد) و نیروانا (رهایی) است.
حالا در مقابل تنگکاهای (نقاشیهای مذهبی) باستانی ایستادهام که داستان زندگی بودا را روایت میکنند. رنگهای درخشانشان پس از قرنها هنوز زندهاند. تنزینگ اشاره میکند به کتابخانهٔ عظیم صومعه که هزاران متن مقدّس را در خود جای داده است. از فلسفه گرفته تا پزشکی تبّتی.
![]() | ![]() | ![]() |
با خروج از صومعه، گرمای عجیبی در سینه حس میکنم. شیگاتسه امروز نه فقط یک شهر، که تجسم زندهی تاریخ تبّت را به من نشان داد. تنزینگ لبخند میزند و میگوید: «حالا تو هم بخشی از داستان تاشیلانپو هستی.» و من با چشمانی بازتر از قبل، به سوی شهر قدم برمیدارم گویی سالهاست اینجا زندگی کردهام.
ادامه دارد...
جواد عابد خراسانی
قسمت دوازدهم...
دیدگاه خود را بنویسید