سحرگاه، پیش از آنکه خورشید نوک نیزههای طلایی خود را از پشت دیوارهٔ کوهها بیرون بکشد، صدای زمزمهوار رودخانه سند مانند نوایی مقدّس از پنجره به درون میخزید. امروز، روز دیگری بود که خود را بیقید و شرط به نقشههای مهدی سپرده بودم، همانند پرندهای که به مسیر باد اعتماد میکند. نفسهایم در هوای تیز و سرد صبحگاهی، ابری کوچک میساخت و ناگهان ناپدید میشد، گویی رازهایی بودند که فقط به کوهها سپرده میشدند.
به سمت فضای باغ اقامتگاه رفتم. میز چوبی ساده، در سایهسار درختان کهن نشسته بود و منظرهٔ قلّههای برفی را در قابی بینظیر احضار کرده بود. صبحانه، نان تازه محلّی که بوی گرمش با هوای کوهستان درمیآمیخت، کرهای به رنگ طلای پاییزی، عسلی که گویی شهد خودِ کوههای هیمالیا بود و یک فنجان شیرچای داغ و غلیظ که بخارش رقصی آرام در مقابل چشمانداز خیرهکننده انجام میداد.
مهدی با چهرهای آرام و لبخندی که حکایت از روزی پر از شگفتی داشت، به من پیوست. ما در سکوتِ پر از احترامی که شکوه طبیعت به آدمی تحمیل میکند، صبحانه خوردیم. تنها صدای قابل شنیدن، آواز دور یک پرنده و زمزمهٔ همیشگی رود سند بود که نویدبخش سفری دیگر در دل این سرزمین افسانهها شد.
هوا هنوز بوی نان تُست شده و چای کوهی میداد که مهدی با چشمانی درخشان نقشهٔ روز را کشید: «امروز، سه گنج پنهان اسکاردو را میبینیم؛ گنجی از آب، گنجی از تاریخ و گنجی از شن.» پس از بستن کولهبار حیرت از دیروز، اینک چرخ روزگار را وارونه گرداندیم و مسیری نو در پیش گرفتیم. رهسپار آبشار مانتوخا شدیم، در جهتی مخالف خاطرات دیروز، به سوی شرق و جنوب شرقی اسکاردو.
خودروی ما، همچون قایقی بر جادهی موجدار آسفالت، به آرامی از کنار شهر کوچک و آرام حسینآباد در نزدیکی اسکاردو گذشت. شهری که گویی نگینی فراموششده در گنجینهی درّههای شمال بود و بامهای کاهگلیاش قصّههای سادهی زندگی را در سکوت زمزمه میکردند. در تمام این مسیر، رود سند، این مار افسانهای کوهستان، همسفر همیشگی ما بود. گاه از دیدگانمان پشت تپّهها و جنگلها پنهان میشد و گاه دوباره سر برمیآورد.
جادهی خپلو به اسکاردو، تابلوی زندهی یک شاهکار طبیعی را پیش چشمانمان گشود. این جاده، همچون روبانی باریک و پیچان، در کنار رود ایندوس این اژدهای خفته در اعماق درّه حلقه زده بود. از یک سو، دیوارههای سر به فلک کشیدهی کوه، چون غولهای نگهبان ایستاده بودند و از سوی دیگر، پرتگاههایی عمیق بود که به سوی رود خروشان گشوده میشد. رقص نور خورشید بر روی آبهای خروشان رود و انعکاس آسمان آبی در آن، چشماندازی چنان مسحورکننده آفریده بود که گویی بهشت، برای لحظاتی، درّههای شمال پاکستان را برای سکونت برگزیده است. این منطقه، نگارخانهای زنده و باشکوه است که در آن، تضادها در کنار هم به صلح رسیدهاند.
منطقه شمال پاکستان، با جغرافیای کوهستانی و صعبالعبور خود، یکی از کانونهای غنی و پیچیده فرهنگی را در خود جای داده است. این سرزمین خانه رشتهکوههای هیمالیا، قراقروم و هندوکش است و همین ویژگی، باعث ایجاد درّههای منزوی و در نتیجه، تکثّر قومیتها و زبانها شده است. مهمترین گروههای قومی ساکن این نواحی شامل بلتها در بلتستان، بروشوها در هونزا، واهیها در دره اشکومن، و همچنین خیبرها، شیناها، پشتونها و کوهستانیهای پوتوهاری میشوند که این ترکیب، بافت اجتماعی رنگارنگ و متنوعی را پدید آورده است.
![]() | ![]() |
ساختار اجتماعی در شمال پاکستان به طور تاریخی بر پایه زمینداری و یک سیستم سلسله مراتبی استوار بوده که در رأس آن «میر» یا «ثاق» به عنوان ارباب قرار داشت. اگرچه این سیستم ارباب-رعیتی پس از استقلال پاکستان تا حد زیادی منسوخ شده، امّا تأثیرات آن در روابط اجتماعی و احترام به خانوادههای اصیل هنوز پابرجاست. یکی از نهادهای حیاتی در حکمرانی محلی، «جرگه» یا شورای بزرگان است که نقش کلیدی در حلوفصل اختلافات بر اساس عرف و سنّت محلّی ایفا میکند. ساختار خانواده نیز عموماً پدرتبار و پدرمکانی است، که در آن احترام به بزرگان و رعایت سلسله مراتب سنّتی از اصول اساسی به شمار میرود. در این میان، نقش زنان، به ویژه در جامعه بروشوهای هونزا، در مقایسه با بسیاری از نقاط دیگر پاکستان پررنگتر است و آنان در فعالیتهای اقتصادی و اجتماعی مشارکت فعّالتری دارند، هرچند که این مشارکت در چارچوب ارزشهای محافظهکارانه جامعه تعریف میشود. بروشوها به عنوان بروشسکیها هم شناخته میشوند.گروه قومی کوچکی که در دره هونزا در شمال پاکستان زندگی میکنند. آنها به زبان بروشسکی صحبت میکنند که یک زبان منحصربهفرد و بدون ارتباط اثباتشده با سایر خانوادههای زبانی است. بروشوها به خاطر فرهنگ غنی، طول عمر بالا و جامعه صلحطلبشان شناخته میشوند.
باورها و مذهب در شمال پاکستان نمونهای بارز از تکثّر و تنوّع است. اسلام دین غالب است، امّا خود به شاخههای گوناگونی تقسیم میشود. اسماعیلیه، به ویژه در میان بروشوهای هونزا رواج دارد و آغاخان به عنوان رهبر مذهبی از نفوذ بسیار بالایی برخوردار است. شیعه دوازده امامی نیز به ویژه در بلتستان اکثریت دارد و اهل سنّت در میان دیگر گروههای قومی حضور پررنگی دارند. جریان صوفیگرایی و احترام به اولیاء الله و زیارتگاههای آنان نیز در سراسر منطقه نفوذ دارد. در کنار این باورهای اسلامی، زیرلایهای قوی از اعتقادات پیشااسلامی و انیمستی نیز به چشم میخورد، باور به پریها و موجودات فرازمینی ساکن در کوهها، تقدّس برخی درختان و چشمهها، و اجرای مراسم برای دفع چشمزخم از جمله این میراث کهن فرهنگی است.
![]() | ![]() |
![]() | ![]() |
آداب و رسوم مردم شمال پاکستان، انعکاسی از غنای فرهنگی آنان است. مهماننوازی یک ارزش بنیادی و یک وظیفه مقدّس به شمار میرود و پذیرایی با چای نمکین و میوههای خشک شده مانند زردآلو از رسوم رایج است. جشنها و عیدها، اعم از مذهبی مانند عید فطر و قربان، و جشنهای محلّی مانند نوروز، با شکوه فراوان و همراه با آواز، رقص و غذاهای ویژه برگزار میشوند. فستیوالهای پولو (چوگان) که ریشه در همین منطقه دارد، نه تنها یک رویداد ورزشی، بلکه بخشی از هویت فرهنگی و اجتماعی مردم است. مراسم ازدواج نیز معمولاً چندروزه، پرهزینه و همراه با رقصهای گروهی، پوشیدن لباسهای سنّتی رنگارنگ و غذاهای مفصل برگزار میشود. موسیقی و رقص، به ویژه با سازهای محلی مانند سورنا و دهل، جزئی جداییناپذیر از این مراسم و زندگی روزمره است.
سبک زندگی در این منطقه به شدّت با زمین و کوهستان گره خورده است. معیشت غالب بر پایه کشاورزی و باغداری استوار است که با سیستم آبیاری پیچیده و کشاورزی تراسبندی شده همراه شده است. محصولاتی مانند زردآلو، گندم و سیب در اینجا کشت میشوند و زردآلو نقش محوری در اقتصاد و تغذیه مردم دارد. دامداری نیز برای تأمین گوشت، شیر و پشم رایج است. صنایع دستی مانند بافندگی پشم و گلدوزی، به ویژه توسط زنان، منبع درآمد دیگری است. با ساخت جاده قراقروم و گسترش گردشگری، بسیاری از مردان محلّی به عنوان باربر و راهنمای تیمهای کوهنوردی بینالمللی فعّالیّت میکنند که این امر، پل فرهنگی مهمی با جهان خارج ایجاد کرده است. در نهایت، این جامعه در حال گذار از ساختارهای سنّتی به سوی جامعهای تحت تأثیر جهانیشدن است، جایی که تنش بین سنّت و مدرنیته و پویایی هویت فرهنگی به وضوح قابل مشاهده است.
فضای رؤیایی و بکر کوهستانهای شمال پاکستان گاهی با صحنههای زمینی و اداری قطع میشود. پستهای ایست و بازرسی (چک پستها) که گاهی به فاصلههای کوتاه دیده میشوند، یادآوری هستند که این سرزمین افسانهای، در نهایت منطقهای حساس و مرزی است.
سربازان و مأموران، با لباسهای رسمی و جدّیتی آرام، نگهبانان این دروازههای امنیتی هستند. فرآیند چک کردن ویزا و پاسپورت و عکس گرفتن از آنها برای ثبت در پایگاههای داده، به یک روتین همیشگی و گاهی خستهکننده برای مسافران تبدیل شده است. این اقدامات، اگرچه ممکن است سفر را کمی کند کند، امّا نشان از تلاش دولت برای حفظ امنیّت و نظارت بر تردد در این مناطق دارد.
این رفت و آمد مداوم بین شکوه بیپایان طبیعت و این توقفهای اداری، خود بخشی از تجربهی سفر به شمال پاکستان است؛ تضادی که به مسافر یادآوری میکند پشت این مناظر خیرهکننده، واقعیتی سیاسی و امنیّتی پیچیده در جریان است. این صحنهها، داستان کاملی از یک منطقه را روایت میکنند: داستانی که در آن زیبایی خالص و ملاحظات امنیّتی در کنار هم و گاهی در تقابل با یکدیگر قرار دارند.
![]() | ![]() |
درست در جایی که مسیر به دو سوی زیبایی میپیچید؛ یک سو به آبشار خروشان مانتوخا و سوی دیگر به قلعهی اسرارآمیز خاپلو یکی از آن ایستگاههای امنّیتی همچون یادآوری جدی از واقعیّت، خودنمایی میکرد. این ایستگاه بازرسی، گویی نگهبانی مصمم بود که بر سر دوراهی بهشت و تاریخ ایستاده بود. دیوارهای کوتاه سنگی و سیمخاردارهایش در تضادی عجیب با شکوه آزاد و بیکران کوهستان اطراف قرار داشت. یک خودروی نظامی خاکخوره و چند سرباز با چهرههایی آرام امّا هوشیار، صحنه را کامل میکردند.
هواپیمای کوچک خیالپردازی ما برای پرواز به سوی آبشار، ناگهان مجبور به فرود آمدن در باند سخت این ایستگاه شد. همان روند همیشگی با وقاری تشریفاتی آغاز شد. گذرنامهها و ویزاها که برای هزارمین بار بررسی شدند، عکسهای همیشگی که از صفحات پاسپورت گرفته شد و طبق معمول همه چیز در دفتری بزرگ و دستی ثبت گردید.
برای لحظاتی، تنها صدای ورق خوردن صفحات گذرنامه و کلیک دوربین به گوش میرسید و گویی زمان، از جریان افتاده بود. این توقف اجباری، فرصتی بود تا بار دیگر به این تضاد شگفتانگیز فکر کنیم: در همین نقطه، یک سو به سوی آبشاری میرفت که نماد آزادی مطلق طبیعت بود، و سوی دیگر به قلعهای که نماد نظم، تاریخ و مرزبندیهای انسانی. و این ایستگاه، دقیقاً بر این تقاطع ایستاده بود. افسر مسئول با وقاری تشریفاتی، پاسپورتها را ورق زد و همانند هر بار، ملیّت مرا پرسید. با شنیدن پاسخ ایران، ناگهان چهرهاش از جدیّت به گرمی و کنجکاوی تغییر کرد. او با لبخندی صمیمی گذرنامه را بازگرداند. انگار که در اسکاردو کلمه ایران کلید گنجینهای از مهربانیهاست.
در اسکاردو، هرگاه فروشندگان در بازار، صاحبان رستورانها یا حتی رهگذران در خیابان متوجه میشدند که اهل ایران هستم، این شنیدن گویی جادویی میکرد که رفتارها را دگرگون میساخت. لبخندها پررنگتر، احوالپرسیها گرمتر و کمکهایشان بیمنتتر میشد. این مهربانی ریشه در پیوندهایی ژرف و کهن دارند؛ پیوندهایی که از تاریخ و فرهنگ و قویتر از هر مرز جغرافیایی است. مردم بلتستان، به ویژه در اسکاردو، خود را وارث تمدن و فرهنگی میدانند که با فرهنگ ایرانی پیوندی ناگسستنی خورده است. اشتراکات زبانی، همانند واژههای فارسیِ تافته در تار و پود زبان بلتی، و گرامیداشت جشنی مانند نوروز، این حس برادری را زنده نگه میدارد. برای آنان، یک مهمان ایرانی تنها یک گردشگر عادی نیست، بلکه گویی پیکری از سرزمین مادری اساطیری و فرهنگی خود را پس از قرنها میبینند. در فرهنگ کوهستانهای شمال پاکستان، مهماننوازی یک وظیفه مقدّس است، و وقتی این مهمان از دیار حافظ و سعدی میآید، این وظیفه با اشتیاق و احترامی دوچندان همراه میشود. آنان با این رفتار، نه تنها به یک فرد، که به تاریخ، تمدّن و غنای فرهنگیای که شما نماینده آن هستید، ادای احترام میکنند. این تجربه، درسی زیبا بود از اینکه چگونه فرهنگ و زبان میتواند پلی بر فراز تمام مرزها باشد، و چگونه در دل کوههای دورافتاده قراقروم، یک مسافر ایرانی میتواند حس کند که به وطن فرهنگی خود بازگشته است.
از ایست بازرسی که گذشتیم، جادهای آسفالت و هموار در پیش گرفتیم جاده از میان چند روستای کوچک و آرام عبور میکرد که گویی در آغوش کوهها به خواب رفته بودند. خانههای کاهگلی با بامهای تخت، دیوارهای سنگی و درختان میوهای که حیاطها را احاطه کرده بودند، مناظر دلانگیزی خلق میکردند. کودکان در کنار جاده با شادی بازی میکردند و زنان محلی با لباسهای رنگینشان مشغول کار روزانه بودند. گذر از این روستاها همچون ورق زدن صفحات یک کتاب مصوّر از زندگی روستایی بود. پس از گذر از این روستاها، به محوطهی پارکینگ رسیدیم که نقطهی آغاز مسیر پیادهروی به سمت آبشار بود. در اینجا یک تابلوی بزرگ چوبی خودنمایی میکرد و مسیر واقعی رسیدن به آبشار از میان تونلی سرسبز از درختان سپیدار بلندقامت میگذشت.
![]() | ![]() |
![]() | ![]() |
آبشار مانتوخا با ارتفاعی شگفتانگیز بین ۸۰ تا ۱۰۰ متر، یکی از بلندترین آبشارهای منطقه اسکاردو محسوب میشود. این آبشار خروشان در مسیر جاده اسکاردو-خپلو و نزدیکی روستای مانتوخا قرار دارد و منبع تأمین آب آن، ذوب یخچالهای طبیعی رشتهکوههای مرتفع قرارقروم است. بهترین زمان برای بازدید از این شگفتی طبیعت از اردیبهشت تا مهر است که آب و هوا مساعد و مسیرها باز هستند. هوای اطراف آبشار به دلیل پودر آب پراکنده شده در فضا، حتّی در گرمترین روزهای تابستان نیز خنک و مطبوع است.
بعد از خداحافظی با آن همه شکوه و هیاهوی آب و مه، جاده این بار ما را به سفری در زمان دعوت کرد. مسیر پیش رو، گذر از زیباییهای آشنا به سوی رازهای کهن بود. مجبور بودیم مسیری را که از اسکاردو آمده بودیم، تا نزدیکیهای همان شهر بازگردیم، گویی میبایست نخست از دل طبیعت زنده بیرون آییم تا آنگاه اجازه ورود به قلمرو تاریخ را بیابیم. این بازگشت، همچون جمعکردن کولهبار یک سفر پیش از آغاز سفری دیگر بود. مناظری که دقایقی پیش با شگفتی تماشا کرده بودیم، اینک در پنجرهی عقب خودرو رنگ میباختند تا فضا برای رویایی دیگر آماده شود. و سپس، در یک پیچ جاده، مسیر اصلی ما را از اسکاردوی نسبتاً مدرن جدا کرد و به سوی روستای شیگر کج کرد.
با هر متر که پیش میرفتیم، گویی قدمتی سنگینتر بر دوش زمین مینشست. هوای معطر جنگلهای کاج، جای خود را به بوی کهنگی خاک و سنگ داد. ناگهان، درّهای عظیم و شکافخورده در برابرمان گشوده شد. درّه شیگر.
این درّه، چونان زخمی کهن بر چهرهی کوهستان بود، ژرف و مملو از رمز و راز، که گذر هزارهها را در سکوت خود محفوظ نگه داشته بود. و در اعماق این درّه و در لبهی کوهی سنگی قلعه شیگر رخ نمود. این دژ باستانی، چونان جواهری تراشخورده از خود کوه، با دیوارههای عظیمش از سنگهای به هم چسبیده، نه ساخته دست بشر که به نظر زاییدهی دل کوهستان میآمد. رسیدن به آن، همانا رسیدن به قلب تاریخ بود؛ قلبی کهن که هنوز میتپید و قصههای فرمانروایان گمشدهی بلت را در سینه داشت. هر قدم که به سوی آن برمیداشتیم، گویی صدای پای سربازان و نجوای درباریان از لابهلای سنگها به گوش میرسید.
![]() | ![]() |
مهدی ماشین را در پارکینگ نزدیک قلعه پارک کرد و به اتفاق به سمت ورودی قلعه حرکت کردیم. مبلغ ورودی قلعه را پرداخت کردم و وارد قلعه شدم. قلعه شیگر که به بلتی فونگ کهار(Fongkhar) به معنای "قلعه بر فراز صخره" خوانده میشود، تنها یک بنای تاریخی نیست، بلکه قلب تپنده و نماد مقاومت فرهنگ کهن بلتستان است. این دژ باشکوه، بر لبه پرتگاهی عظیم در درّه شیگر، در فاصله حدود ۱۵ کیلومتری جنوب شرقی شهر اسکاردو ایستاده است.
قدمت این قلعه به سدهها پیش بازمیگردد، امّا شکوه و اهمیّت اصلی آن به دوران حکومت سلسله ماقپون (Maqpon Dynasty) بر بلتستان مرتبط است. این سلسله که برای نزدیک به ۷۰۰ سال (از حدود قرن ۱۲ تا ۱۹ میلادی) بر این سرزمین فرمان راندند، شیگر را به عنوان پایتخت خود انتخاب کردند.
در دل تاریخ پرشکوه بلتستان، امپراتوری ماقپون که توسط مغولان «تبت کوچک» نامیده میشد، به رهبری سلسله ماقپون، از فلات تبّت سر برآورد و از چترال در غرب تا بورانگ در تبّت غربی در شرق گسترش یافت. بنیانگذار این امپراتوری، ابراهیم ماقپون در سال ۱۱۹۰ میلادی بود که حدود ۷۰۰ سال تداوم یافت. شکوفاترین دوره این امپراتوری با علی سنجه آنچان آغاز شد که بلتستان را متحد کرد و قلمرو خود را از چترال تا درّه مانسارووار در تبّت غربی گسترش داد. دوران حکمرانی او به عنوان «عصر طلایی» بلتیول شناخته میشود.
ریشه نام این امپراتوری به عنوان تبّتی و بلتی «ماقپون» بازمیگردد که به معنای «رهبر ارتش»، «فرمانده کل» یا «رئیس نظامی» است. در سال ۱۸۳۵، جی. تی. وین در بازدید خود از بلتستان این عنوان را به عنوان «دوک» یا «رئیس» ترجمه کرد.
پیش از قرن دهم، بلتستان بخشی از استان تبّت غربی بود و آیین بودایی تبّتی در آن رواج داشت. به مرور زمان، نفوذ بوداییان کاهش یافت و میر سیّد علی همدانی با تبدیل بوداییان در درّههای خپلو و شیگر به اسلام، نقش بسزایی در گسترش اسلام در این منطقه ایفا کرد.
در قرن دوازدهم یا سیزدهم، شاهزادهای از کشمیر به نام ابراهیم شاه با شاهزاده خانم اسکاردو ازدواج کرد و سلسله ماقپون را بنیان نهاد. پس از فروپاشی حاکمیت تبّت، این سلسله بر بلتستان حکمرانی کرد. ماقپون بوخا (۱۴۶۴-۱۴۹۰ میلادی) به عنوان بنیانگذار واقعی سلسله ماقپون شناخته میشود که پایتخت خود را در اسکاردو قرارداد. پس از او، علی خان (۱۵۴۰-۱۵۶۵ میلادی) قلمرو پادشاهی را گسترش داد و غازی میر (۱۵۶۵-۱۵۸۰ میلادی) درّه روندو را فتح کرد.
علی سنجه آنچان (۱۵۸۰-۱۶۲۴ میلادی) که از چهرههای برجسته این سلسله است، قلمرو امپراتوری را از چترال تا بورانگ در تبّت غربی گسترش داد. حاکمان بعدی مانند پسر علی سنجه آنچان، قلمرو پادشاهی را تا گلگت، هونزا، نگر، نورستان و چترال گسترش دادند. از دستاوردهای ماندگار علی سنجه آنچان، پایهگذاری بازی چوگان در زمین چوگان شاندور است که بالاترین زمین چوگان در جهان محسوب میشود. او همچنین ارتباط مهمی با دربار مغول برقرار کرد و با تشکیل اتحاد، هنرهای مغولی را به منطقه معرفی نمود.
گواه دیگری بر نفوذ فرهنگی این سلسله، قلعه بلتیت در هونزا است که توسط یک شاهزاده خانم ماقپون که با پادشاه هونزا ازدواج کرده بود، با معماری سنّتی بلتی/تبّتی ساخته شد. همچنین قلعه خارپوچو در اسکاردو که توسط ماقپونها بر فراز یک کوه بنا شد، نشاندهنده قدرت و تسلط معماری این سلسله است.
موقعیت جغرافیایی قلعه شیگر، یک شاهکار استراتژیک است. این دژ بر فراز یک صخره خشن بازالتی بنا شده که از سه طرف توسط پرتگاههای عمیق محافظت میشده و تنها از یک طرف امکان دسترسی به آن وجود داشته است. این طراحی طبیعی، آن را به دژی تقریباً غیرقابل تسخیر تبدیل میکرد. مصالح اصلی به کار رفته در ساخت قلعه، خشت خام، سنگهای محلّی و چوب است. سازندگان با مهارتی فوقالعاده، از مصالحی استفاده کردند که کاملاً با محیط طبیعی درهم آمیخته شود، گویی قلعه خود از دل کوه روئیده است. معماری آن تلفیقی از سبکهای تبّتی، کشمیری و ایرانی است که نشان از موقعیت بلتستان به عنوان چهارراه تمدّنهای کهن دارد. دیوارهای قطور، برجهای دیدهبانی، راههای مخفی و سیستم آبرسانی پیچیده از ویژگیهای شگفتانگیز این قلعه هستند.
![]() | ![]() |
![]() | ![]() |
![]() | ![]() |
قلعه شیگر در سال ۱۸۴۰ میلادی و در جریان یورش راجای جامو، گلاب سینگ، به شدت آسیب دید. با این حال، در دهههای اخیر، سازمان میراث فرهنگی پاکستان با همکاری بنیاد آغاخان، پروژه عظیم بازسازی و مرمت این قلعه را آغاز کردهاند. این مرمت سختکوشانه، باعث شده تا بخشهای زیادی از قلعه، از جمله دیوارهای اصلی، دروازه ورودی و بخشهایی از کاخ سلطنتی، حیات دوباره بیابند.
امروزه، قلعه شیگر نه تنها به عنوان یک جاذبه گردشگری، بلکه به عنوان موزه نیز عمل میکند و آثار تاریخی بلتستان، از جمله سلاحها، جواهرات، لباسهای سنّتی و نسخ خطی را در خود جای داده است. این قلعه، اکنون به عنوان یک میراث زنده، روایتگر داستان مقاومت، فرهنگ و هنر مردمی است که قرنها در سایه کوههای سر به فلک کشیده قراقروم، تمدنی درخشان آفریدند.
پس از بازدید از قلعه شیگر، که چونان نگهبانی خاموش و سرشار از حکایتهای کهن بر بلندای صخرهها ایستاده بود، خود را برای آخرین ایستگاه امروز آماده کردم. سفر به یکی از عجیبترین و رویاییترین نقاط زمین، کویر سارفارانگاه. گویی میخواستم از دل تاریخِ سنگی و سخت، به پهنهای بیکران و نرم پا بگذارم.
کویر سارفارانگاه، که به "بیابان سرد" شهرت دارد، همچون تکّهای از دل صحرای عربستان است که توسط افسانهها به بلندای رشتهکوههای سر به فلک کشیده قراقروم پرتاب شده است. این بیابان رازآلود در ارتفاعی نزدیک به سه هزار متری از سطح دریا آرمیده و منظرهای خلق کرده که گویی طبیعت، خود را در آینهای از تضادها تماشا میکند. از یک سو تپّههای ماسهای طلایی و نرم که زیر نور خورشید میدرخشند و از سوی دیگر، قلّههای سفیدپوش و خشن هیمالیا که نگهبانان همیشگی این سرزمین هستند.
وجود این کویر در دل کوهستان، روایتی شگفت انگیز از دستبهدست شدن عناصر است. دیوارههای عظیم کوهستان، همچون سدّی نفوذناپذیر، ابرهای بارانزا را از این منطقه دور نگه میدارند و بادهای موسمی، هنرمندانه تپّههای ماسه را هر روز به شکلی نو درمیآورند، گویی نقّاشی است که پیوسته در حال بازآفرینی اثر خود است.
هنگامی که پای بر روی این تپههای نرم میگذاری، گویی بر روی ابری از طلا راه میروی. با وزش باد، ذرّات ماسه همچون موجوداتی رقصان در هوا به پرواز درمیآیند و با غروب آفتاب، تمامی پهنه کویر به تابلویی زنده بدل میشود که خورشید، آن را با رنگهای جادویی طلایی، نارنجی و سرخ نقّاشی میکند.
امّا شگفتیهای اینجا به روز ختم نمیشود. وقتی شب فرود میآید، آسمانِ تاریک و پاک این منطقه، پردهای از الماسهای درخشان را پیش چشمانتان میگشاید. کهکشان راه شیری، چنان واضح و نزدیک به نظر میرسد که گویی میتوان دستی به سوی آن دراز کرد. در این بیابان میتوان بر روی ماسهها سورتمهسواری کرد، با جیپهای چهارچرخ بر روی تپّهها راند، یا تنها در سکوت فرو رفت و به آواز باد که از لابهلای شنها میگذرد، گوش سپرد.
من عاشق این هستم که خودم را به دست جریان سفر بسپارم و در دل ناشناختهها غرق شوم. برای من، سفر فقط رسیدن به مقصد نیست، بلکه نفسِ راه رفتن، کشف کردن و تجربههای دست اول است که مرا زنده نگه میدارد. دوست دارم با تمام وجودم در لحظه حاضر باشم و هر چالش و هیجانی را از نزدیک لمس کنم. من نمیخواهم فقط تماشاکننده باشم؛ میخواهم در هر صحنهای نقش خودم را ایفا کنم و با تمام وجود در آن حضور داشته باشم. برای من، سفر مثل یک کتاب زنده است که خودم قهرمانش هستم و هر مقصد، فصل تازهای از ماجراجوییهای من میشود. این را دوست دارم: اینکه داستان زندگیام را در خطرناکترین و زیباترین صحنههای جهان بنویسم و با هر سفر، بخشی از وجودم را گسترش دهم.
![]() | ![]() |
در پهنه بیکران کویر سارفارانگاه، اوج تجربه امروز را در شکلی دیگر یافتم: سافاری با جیپهای رام نشدنی که من را به سفری پرتلاطم در دل تپههای ماسهای برد. برای چهل و پنج دقیقه در دل این دریای طلایی رها شدم. جیپ با قدرت از شیبهای تند بالا میرفت و گاه از فراز قلّههای ماسهای خود را به پایین پرتاب میکرد، گویی کشتی کوچکی بود که بر امواج خروشان شنها در حرکت بود. گرد و غبار طلایی رنگ از چرخها برمیخاست و در هوای پاک کوهستان رقصی دیوانهوار آغاز میکرد.
هر فرود ناگهانی، ضربان قلب را به تپشی دیوانه وامیداشت و هر صعود سریع، چشماندازی جدید از این شاهکار طبیعت را پیش رویم میگشود. در این میان، تنها صدای غرش موتور جیپ و فریاد شادی بود که در این بیابان بیکران گم میشد.
این چهل و پنج دقیقه، گویی از زمان جدا شده بود. گاهی جیپ در ماسههای نرم فرو میرفت و راننده ماهر با حرکتی سریع آن را نجات میداد و گاه در لبه پرتگاههای ماسهای میایستاد تا نمایی تماشایی از گستره بیپایان کویر را به ما هدیه کند. پایان این سافاری پرشور، با خستگی خوشایندی همراه بود که تنها پس از یک ماجراجویی بزرگ به انسان دست میدهد. آرامش عمیق کویر، بار دیگر برقرار شد و من را با خاطرهای فراموشنشدنی تنها گذاشت.
امروز پر از خاطره را پشت سر گذاشتم و اکنون در آرامش غروب، به سمت هتل در حرکتیم. در طول مسیر، با مهدی درباره برنامه فردا صحبت کردم. فردا صبح زود راهی خواهم شد به سوی دو شهر افسانهای گیلگیت و هونزا در شمالیترین قسمت منطقه بالتستان. بیصبرانه منتظرم تا شگفتیهای بیشتری از این سرزمین زیبا را کشف کنم. گیلگیت با تاریخ غنی و بازارهای پرجنب و جوشش، و هونزا با درّههای سرسبز و قلعه بلتیت که بر فراز کوهستان ایستاده، بیشک تجربیات فراموشنشدنی برایم خواهند بود.
سرانجام وقتی که تاریکی شب مانند پردهای مخملی بر فراز قلّههای اطراف اسکاردو افتاده بود، به شهر رسیدیم. چراغهای پراکنده شهر در دل تاریکی، همچون ستارههایی زمینی میدرخشیدند و فضایی رؤیایی آفریده بودند. از مهدی خواستم مرا به بهترین رستوران شهر ببرد. تصمیم گرفته بودم پس از یک روز پرماجرا، با چشیدن طعمهای اصیل این سرزمین، از خودم پذیرایی کنم. میخواستم در دل همین شب آرام، نه تنها با چشم که با کامم نیز طعم شمال پاکستان را بچشم.
غذاهای شمال پاکستان، قصهگویی از تاریخ و جغرافیای این منطقه است. عطر ادویههای گرم که در هوای خنک کوهستان میپیچد، پیش از رسیدن به درب هر خانه، از مهماننوازی بینظیر مردمانش حکایت میکند. قلب تپنده این آشپزی، ادویههایی است که با ظرافتی حیرتانگیز ترکیب میشوند. زردچوبه طلایی، زیره خاکی، فلفل قرمز تند، هل معطر و ادویه ماسالای گرم، با دانههای گشنیز و رازیانه همخوانی مییابند. این ادویهها نه برای سوزانیدن کام، که برای بیدار کردن اشتهای خفته در هوای سرد کوهستان به کار میروند.
![]() | ![]() |
در هر خانهای، بوی نان تازه از تنورهای سنّتی به مشام میرسد. چپاتی نازک و نرم، نان روغنی چرب و طلایی، و تندوری نان که در تنورهای گلی پخته میشود، همراه همیشگی همه غذاها هستند. این نانها را معمولاً با دست میشکنند و با غذا میل میکنند.
چپلی کباب با گوشت چرخ کرده و ادویههای خاص، دم پخت که برنج را با گوشت و سبزیجات لایه لایه میپزند، و بلتی قورمه که گوشت را با سبزیجات معطر به آرامی میپزند تا نرم و خوشطعم شود. یخنی، آبگوشتی غلیظ و گرم که در سرمای کوهستان معجزه میکند و مانتو، نوعی دامپلینگ بخارپز پر از گوشت و ادویه که با ماست و نعناع سرو میشود.
غذاها در اینجا عجلهای برای پختن ندارند. گوشت را ساعتها با پیاز و ادویه تفت میدهند تا بافت نرمی پیدا کند. برنج را با حوصله میپزند تا دانه دانه شود. از تنورهای گلی برای پخت نان استفاده میکنند و غذاها اغلب در دیگهای سنگی و ظروف مسی تهیه میشوند. در شمال پاکستان هر لقمه داستانی دارد: عطر دود تنور، تندی ملایم فلفل، گرمای گارام ماسالا، ترشی ماست محلّی، و تازگی نعناع و گشنیز. اینها را با چای نمکین بلتی که با کره و نمک آماده میشود مینوشند. غذایی که هم شکم را سیر میکند و هم تسکیندهنده روح است.
سفرنامه پاکستان - قسمت ششم





























دیدگاه خود را بنویسید